هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


روزنه ای رو به تگزاس

ظهر تابستان، خسته و وارفته در حالی که کتاب ها را به زور نگه داشته بودم وارد کوچه شدم؛ آفتاب مستقیم به سرم می زد و شرشر عرق از سر و صورتم پایین می آمد، مثل هر روز نگاهم به در حیاط بود و احساس میکردم مثل سراب هر چه که میروم نمی رسم .

بالاخره هن هن کنان پشت در رسیدم، نفسی از سر آسودگی کشیدم و با تمام توان باقی مانده به جان درِ بیچاره افتادم ، صدای " آمدم آمدم "  ننه از داخل حیاط به گوش رسید. وارد حیاط شدم و به سمت اتاق پا تند کردم ؛ آن موقع ها در روستا کمتر کسی بود که کولر داشته باشد ما هم از این قضیه مستثنی نبودیم ، خودم را جلوی پنکه ی رومیزی که تنها داریی سرمایشی آن روزهایمان بود ولو کردم.

ننه با لیوان آب خنک خودش را به من رساند:

_ وووی نگاش کن انگار کوه کنده، برو نگاه کن مردم الان دارن تو این هوا خرمن میچینن تو از مدرسه تا اینجا اومدی نا نداری؟

بی توجه به غرغر های هر روزه اش چشمهایم را بستم و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفتم :

_ناهار چی داریم ننه؟

صدایش پر از ذوق شد و انگار که ساعتها منتظر این سئوال بوده با هیجان گفت:

_امروز برات غذای فرنگی درست کردم که خستگی مدرسه از تنت در بره.

از شنیدن غذای فرنگی تعجب و هیجانی به تنم منتقل شد که صاف مثل میخ نشستم، با چشمانی شبیه به وزغ و صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفتم:

_غذای فرنگی؟ غذای فرنگی از کجا بلد بودی ننه؟

لبخند زد و به سمت آشپزخانه رفت!

_ تازه یاد گرفتم ؛ امروز اورده بودن روستا منم خریدم براتون درست کنم.

لبخندِ روی لبم پررنگ تر شد، ته دلم از مزه کردن غذای جدید آن هم از نوع فرنگی اش غنج می رفت؛ نمی توانستم تا زمانی که بابا از زمین برگردد و تازه بخواهد نماز بخواند و استراحت کند صبر کنم ، صدای شرشر آب و بهم خوردن ظرف ها که از حیاط بلند شد پاورچین پاورچین راه افتادم سمت آشپزخانه تا اولین  لقمه ی غذای فرنگیمان را دور از چشم ننه بخورم، احساس میکردم از روستا روزنه ای رو به تگزاس برایم باز شده است و با اولین لقمه یک قدم به فرنگی و باکلاس شدن نزدیک میشوم.

کنار اجاق که رسیدم دست بردم سمت در قابلمه که صدای ننه شکه ام کرد:

_ مختار! صبر کن بابات بیاد بعد با هم بخوریم ،نمی تونی یه کم جلوی اون شکمت رو بگیری؟

بدون توجه به صدای توبیخگرانه اش هل هلکی در قابلمه را باز کردم تا اولین کسی باشم که از این شاهکار ننه رونمایی میکند اما با دیدن چیزی که رو به رویم بود خشکم زد ؛ با ته مانده ی انرژی و چشمانی که رو به سیاهی میرفت زمرمه وار تکرار کردم:

_این دیگه چیه ننه؟

_غذای فرنگیه دیگه، بهش میگن آب آلاسکا، چندتا بیشتر ازش نمونده بود همونم من و کَل خدیجه و صغری خریدیم.

نفس عمیقی کشیدم و در حالی که حس میکردم روزنه ی رو به تگزاسم کور شده است به چوب بستنی هایی که روی آب گرفته بودند خیره شدم...

سلام
متن خیلی زیبایی بود .
درود بر شما
سلام
ممنونم:)
تشکر از حضورتون
جالب بود:))
:)
ممنون از حضورت
جالب بود و کنجکاو شدم ببینم این داستان واقعی بود !؟

بله یکی از آشناها تعریف کردن:))
ممنون از حضورتون
آخی! چه سادگی ای داشتن.
آره واقعا:))
ممنون از حضورتون
با چوبش دم گذاشته بودن اونوقت؟:)
ها؟
بستنی ها رو ریخته بود توی اب و قابلمه هم گذاشته بود روی اجاق چوبها روی آب گرفته بود:)))
ممنون از حضورتون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan