پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶
نشسته بود و یک ریز اشک میریخت آن هم برای یک موضوع مسخره، مطمئن بودم که اگر چند دقیقه ی دیگر ادامه بدهد حتما میگرنم عود میکند.
+ عزیزم یه روز میشه به این گریه هات فکر میکنی و خنده ات میگیره!
_ تو اصلا حالمو نمی فهمی، دارم میگم معدلم شده ۱۵ !!
و دوباره با صدای بلندتری ادامه داد؛ نگاهی به او که روبروی تلویزیون لم داده بود کردم و با اخم به سرم اشاره کردم، متوجه شد ولی کاری از دستش بر نمی آمد، شانه ای بالا انداخت که یعنی اگر میتوانی خودت آرامش کن.
+عزیزم منم تا همین ۱،۲ سال پیش عین تو مدرسه ای بودم، یادمه سالهای اول دبیرستان به خودم میگفتم وقتی میشه با ۱۸،۱۹ پاس کرد چرا با ۱۵،۱۶ پاس کنم؟ ولی سال آخر به این نتیجه رسیدم که وقتی میشه با ۱۰،۱۱ پاس کرد چرا باید با ۱۳،۱۴ پاس کنم؟!!
یک دفعه از جلوی تلویزیون چرخید و با صدای پر از خنده گفت:
+ امیدوارم چند سال دیگه در مورد شوهر کردن به این نتیجه نرسی!!!
از خشم مثل لبو قرمز شدم و حسرت خوردم که چرا یک تفنگ سر پُر کنارِ دستم نیست؟