شنبه ۳۱ تیر ۹۶
چشمم به تلویزیون بود که روستای قدیمی و خونه های خشتی رو نشون میداد اما دل و ذهنم پرت شده بود به سالهای بچگیم.
خونه آبوا(پدربزرگم) یه خونه ی کاهگلی بود که یه حیاط بزرگ داشت با ۴ تا اتاق، یه آشپزخونه،۲ تا طویله و چندتا قفسه ی خشتی برای مرغ ها.
تابستون ها من و مادرم و چندتا از خواهر برادرهام با چندتا از بچه های خاله میرفتیم روستا.
بیشترِ صبح ها وقتی هنوز آفتاب کامل طلوع نکرده بود زودتر از بقیه بلند میشدیم تا با خاله گاوها رو برای چرا ببریم توی صحرا یا میرفتیم برای چیدن علف و موقع برگشتن دعوا میکردیم که کی روی گاری کنار علف ها بشینه؛ وقتی برمیگشتیم دیگه آفتاب در اومده بود و همه بیدار شده بودن ، یه سفره مینداختیم و بی بی برامون تخم مرغ محلی با روغن حیوانی و گِرده درست میکرد و با قهقهه ی خنده و شوخی میخوردیم.
وسط های صبح که هوا خنک بود الاغ بیچاره رو به گاری مسلح میکردیم و ۵،۶ تا بچه که من کوچک ترینشون بودم همراه با خاله که راننده مون بود میرفتیم به گشت و گذار و اوایل ظهر برمیگشتیم.
ادامه دارد...
پ ن۱: میخواستم خلاصه بنویسم ولی اونقدر ترسیم این خاطرات برام شیرین بود که دلم نمیاد بخاطر کوتاهی مطلب خلاصه اش کنم.
پ ن۲: ما تو خانواده ی مادریمون به پدربزرگ میگیم آبوا:)
+ ما دو نوع گرده درست میکردیم که بهشون میگفتیم ۱- گِرده عربی ۲- گِرده ی معمولی( میشه با روغن چربش کنید و روش شکر بپاشید و با چای بخورید خیلی خوشمزه است)