شنبه ۳۱ تیر ۹۶
اون موقع ها روستا آب نداشت ، اکثر صبحها با خاله و مامان و بچه ها میرفتیم کنار رود برای ظرف و لباس شستن،خاله و مامان مشغول شستن میشدن و ما میرفتیم توی آب و آب بازی میکردیم،آب که تا کمرمون بالا می اومد آلارم و هشدارهای مراقب باشید هم شروع میشد.
وقتی برمیگشتیم مشک بی بی تو حیاط بود و نوید یه دوغ محلی رو به همه میداد. عصر با نجمه میرفتیم بازی و کل روستا رو روی سر میذاشتیم و بعد نفس زنون و عرق کرده برمیگشتیم،زیر پنکه ی رومیزی ولو میشدیم یا با پسرها راهی باغچه ی پشت خونه میشدیم و ماشالا که از ما بزرگتر بود رو با هزار بدبختی میفرستادیم بالای درخت کُنار، اونم بخاطر خارهای درخت هی کولی بازی در می اورد و اول خودش یه دل سیر میخورد و هسته هاش رو به طرف ما پرت میکرد بعد تازه دلش میسوخت و چندتایی هم به ما میداد.
چاه روبروی خونه ی بی بی بود و تقریبا روزی دو وعده میرفتن برای آب کشیدن و ما هم کیف میکردیم که تا نزدیک های چاه بریم و صدای "چالاپ" موقع برخورد سطل با آب رو بشنویم.
همچنان ادامه دارد...