هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


بوی روستا۲

اون موقع ها روستا آب نداشت ، اکثر صبحها با خاله و مامان و بچه ها میرفتیم کنار رود برای ظرف و لباس شستن،خاله و مامان مشغول شستن میشدن و ما میرفتیم توی آب و آب بازی میکردیم،آب که تا کمرمون بالا می اومد آلارم و هشدارهای مراقب باشید هم شروع میشد.

وقتی برمیگشتیم مشک بی بی تو حیاط بود و نوید یه دوغ محلی رو به همه میداد. عصر با نجمه میرفتیم بازی و کل روستا رو روی سر میذاشتیم و بعد نفس زنون و عرق کرده برمیگشتیم،زیر پنکه ی رومیزی ولو میشدیم یا با پسرها راهی باغچه ی پشت خونه میشدیم و ماشالا که از ما بزرگتر بود رو با هزار بدبختی میفرستادیم بالای درخت کُنار، اونم بخاطر خارهای درخت هی کولی بازی در می اورد و اول خودش یه دل سیر میخورد و هسته هاش رو به طرف ما پرت میکرد بعد تازه دلش میسوخت و چندتایی هم به ما میداد.

چاه روبروی خونه ی بی بی بود و تقریبا روزی دو وعده میرفتن برای آب کشیدن و ما هم کیف میکردیم که تا نزدیک های چاه بریم و صدای "چالاپ" موقع برخورد سطل با آب رو بشنویم.

همچنان ادامه دارد...

حال و هوای زیبای روستا...
بله خیلی:)
ممنون از حضورت
ای بابا ! من کم کم دارم ترغیب می شم برم روستا زندگی کنم :/ خیلی داری خوب تعریفش می کنی ... 
ِD:
دوغ که هیچی ! اصلا نمی شه راجع به دوغ محلی حرف زد 
ولی اون صدا چالاپ رو خوشم اومد :)) یادمه یه بار تو مسافرت رفتیم یکی از روستا های شمال کشور ! بعد من دم چاه وایساده بودم هی سطل رو مینداختم تو چاه " چالاپ " می کرد و بنده خر ذوق می شدم :)) 
بعد سطل رو خالی خالی می کشیدم بالا و دوباااااره .... 
برای تفریح و مدت کوتاه لذت داره بعدش سخته.
دلم دوغ خواست:(
اصلا اون صدا یه موسیقی عالیه:))
ممنون از حضورتون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan