پنجشنبه ۱۳ مهر ۹۶
در حیاط، زیر نور ماه نشسته ام؛ نسیم خنک پاییزی گاه موهایم را نوازش میکند و گاه پیراهن، موها و ورق های دفترم را به رقص وا می دارد.
یک به یک صفحه های دفتر را ورق میزنم،بعضی ها را میخوانم و از کنار بعضی ها عبور میکنم. صفحه ای توجه ام را جلب میکند: " جز با چشم دل نمی توان خوب دید،آنچه اصل است از دیده پنهان است.ارزش گل تو به قدر عمریست که به پایش صرف کرده ای!《شازده کوچولو _ آنتوان اگزوپری》"
چند خط پایین تر بدون تاریخ و ساعت (عادت دارم تاریخ و ساعت را زیر نوشته هایم یادداشت کنم) نوشته ام:
" ارزش آدمی به قدر دانسته هایش نیست،به ندانسته هایش هم نیست؛ ارزش آدمی به سالها، روزها و ثانیه هایست که در طلب فهمیدن سپری کرده است زیرا که دانستن به ژست های روشنفکری و خیالِ فهمیدن نیست، همین که آدمی بداند که نمی داند و باید برای دانستن عمری سپری کند،در کوره ی زندگی ملامت ها بکشد تا خاکِ خامی اش به پختگی برسد یعنی در مسیر دانستن گام نهاده است.
ارزش آدمی به دانستنِ نداستن است، اما افسوس که ما چند روزی از عمرمان را در راه دانستن های پوچ و باقی را در مسیرِ تقلا برای اثبات پوچ نبودنشان تلف میکنیم."
زیر ارزشِ گل تو ... خط کشیده ام و گوشه ای نوشته ام : "و چه زجری کشید نیما وقتی که گفت:
نازک آرای تنِ ساقه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند"
پ ن ۱: این رو گذاشتم وضعیت واتساپم دو دقیقه بعد دوستم این رو فرستاد:))
پ ن ۲: عصر توی حیاط نشسته بودم(هوا خیلی خوبه اصلا دلم نمیاد برم توی اتاق) همش اذیت و سر و صدا میکرد با اخم نگاهش کردم، گفتم: "خیلی اذیت میکنی ها، میدونستی خیلی دختر بدی شدی؟" با لبخند زل زد بهم و گفت:" آره" هر چی فکر کردم نفهمیدم باید چی بهش بگم! واقعا بچه هم بچه های قدیم!