شنبه ۱۳ آبان ۹۶
دوم یا سوم دبستان بودم، یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خانه برگشتم صدای"میو میو" گربه ها پشت وسایل گوشه ی حیاط توجه ام را جلب کرد، نزدیکتر که رفتم سه بچه گربه به همراه مادرشان را دیدم.
چندین روز گذشت تا اینکه گربه ی مادر دو فرزند خود را برداشت و رفت، اما یکی از بچه گربه ها که پایی زخمی داشت باقی مانده بود؛ از آن روز یکی از فعالیت های روزانه ی من و احمد دادن شیر به بچه گربه بود ؛ از مدرسه که می آمدیم یکی از پاکت های شیر مدرسه را باز میکردیم، قیف کاغذی کوچکی درست میکردیم، احمد دستانش را در پلاستیک می کرد و بچه گربه را می گرفت، قیف را در دهانش می گذاشت و من آرام آرام شیر را در قیف می ریختم و بچه گربه می خورد.
حدود شش، هفت روز کار هر روز ما همین بود، گربه ی مادر هم چند روزی به فرزند کوچکش سر زد و بعد رهایش کرد تا اینکه... یک روز ظهر وقتی از مدرسه برگشتیم بچه گربه را افتاده روی زمین دیدیم، تن کوچکش روی زمین خشک شده بود، از آن روز دیگر صدای "میو میو" بچه گربه را نشنیدیم!
اگر روزگاری کوچه ی خاکی ما، پشت دیوار همسایه، زبان باز کند از دفن جوجه و گربه و اردک و مراسم های غم انگیز کودکانه ی ما و همبازی هایمان حکایت ها دارد!
دنیای کودکی عجب دنیای بی غل و غشیست...
پ ن۱: از آن روز از صدای "میو میو" بچه گربه ها بدم می آید!
پ ن۲: درست حدس زدید! ماجرای گربه ی هانیه توسلی مرا به یاد بچه گربه ی کودکی هایم انداخت.
پ ن۳: فکر میکنم مادرم هنوز هم اگر به یاد آن بچه گربه بیافتد باز دعوایمان می کند!