جمعه ۱۰ آذر ۹۶
شوهرخواهرم میگفت:
یه دوستی دارم که با دختر خالهاش ازدواج کرده اما از اول هیچ کدومشون همدیگه رو نمیخواستن؛ هم خودش و هم خانمش به کس دیگهای علاقه داشتن اما خانوادههاشون مجبورشون کردن که با همدیگه ازدواج کنن حالا چند سال از زندگیشون میگذره، دوستم میگه تا حالا یکبار با همدیگه غذا نخوردیم همیشه یا من سرکارم یا بیرونم و وقتی میام اون غذاش رو خورده یا برعکس ؛ همیشه مثل دوتا غریبه بودیم هیچ وقت همدیگه رو "تو" یا به اسم کوچیک خطاب نکردیم، کل روز شاید ده دقیقه کنار همدیگه بشینیم و بعد هر کسی میره تو اتاق خودش و انگار دیگری اصلا وجود نداره!
گفتم: خب چرا طلاق نمیگیرن؟
- نمیدونم! حتما نتونستن دیگه، تازه فکر کن الان طلاق بگیرن چی میشه؟ هر دوتاشون سی و چند سالشونه و بیشتر روزهای جوونیشون رو گذروندن، دلمرده شدن دیگه، طلاق هم که بگیرن مگه چقدر شانس علاقهمند شدن به یه آدم دیگه و یه ازدواج خوب رو دارن؟
+ چقدر بد که وقتی خدا حق زندگی رو به آدمها داده ما به خودمون اجازه میدیم این حق رو ازشون سلب کنیم.
جواب زندگی تباه شدهی اینها رو کی میتونه بده اخه؟!