هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


انسان باشیم!

شوهرخواهرم میگفت:

یه دوستی دارم که با دختر خاله‌اش ازدواج کرده اما از اول هیچ کدومشون همدیگه رو نمیخواستن؛ هم خودش و هم ‌خانمش به کس دیگه‌ای علاقه داشتن‌ اما خانواده‌هاشون مجبورشون کردن که با همدیگه ازدواج کنن حالا چند سال از زندگیشون‌ میگذره، دوستم‌ میگه تا حالا یکبار با همدیگه غذا نخوردیم همیشه یا من سرکارم یا بیرونم و وقتی میام اون غذاش رو خورده یا برعکس ؛ همیشه مثل دوتا غریبه بودیم هیچ وقت همدیگه رو "تو" یا به اسم کوچیک خطاب نکردیم، کل روز شاید ده دقیقه کنار همدیگه بشینیم و بعد هر کسی میره تو اتاق خودش و انگار دیگری اصلا وجود نداره!

گفتم: خب چرا طلاق نمیگیرن؟

- نمیدونم! حتما نتونستن دیگه، تازه فکر کن الان طلاق بگیرن چی میشه؟ هر دوتاشون سی و چند سالشونه و بیشتر روزهای جوونیشون رو گذروندن، دلمرده شدن دیگه، طلاق هم‌ که بگیرن مگه چقدر شانس علاقه‌مند شدن به یه آدم دیگه و یه ازدواج خوب رو دارن؟ 

+ چقدر بد که وقتی خدا حق زندگی رو به آدمها داده ما به خودمون اجازه میدیم این حق رو ازشون سلب کنیم.

جواب زندگی تباه شده‌ی اینها رو کی میتونه بده اخه؟!

جمعه ۱۰ آذر ۹۶ , ۰۸:۵۳ آقای دیوار نویس
متاسفانه هنوز هم خانواده هایی هستند که برای جوونا‌شون میبزند و میدوزند و تنش می کنند، به جای راهنمایی و گفتن از تجربیات و آگاهی دادن.....در نهایت باید تصمیم نهایی با جوون باشه
اره ، هم جوون باید با موافقت خانواده اش ازدواج کنه و هم‌ خانواده به انتخاب جوون اهمیت بده ولی خب در نهایت اون خود فرده که میخواد یک عمر زندگی کنه و باید خودش تصمیم گیرنده باشه. ولی متاسفانه، برای بعضی ها باید بگیم دریغ یک جو عقل:|
سکوت کنیم به ثواب نزدیک‌تره. ولی متأسفاته هنوز این تفکر ازدواج فامیلی توی خیلی از روستاها و شهرهای کوچک هست. 
بله متاسفانه، البته خونه‌ی خواهرم بوشهره و بوشهر هم چندان شهر کوچکی نیست.
مخ بعضی آدمها خیلی کوچکتر از انتظاره:|
خیلیا چوبِ ازدواجِ فامیلی رو خوردن و می‌خورن... کی می‌خواد تموم بشه نمی‌دونم...
چی بگم والا، کاش مخ هامون وسیع تر بشه:)
ادم از رمز و راز زندگی دیگران خبر نداره. معمولا ادمها به این راحتی زیر بار فشار نمیرن اونم واسه ازدواج. حالا اصل موضوع چی بوده خدا میدونه
درسته ولی قاعدتا اونقدر فشار و مشکل بوده که هر دو طرف مجبور به ازدواج با هم شدن و اینکه سالها با وجود بی علاقه بودن و چنین شرایطی راضی به تحمل شدن، اما در اصل موضوع اینه که نباید اجبار باشه و برای آدمها حق انتخاب قائل باشیم.
+چند روزی نبودید،انشالا که سلامت باشید:)
نمیدونم خوبه یا بد که نمیتونم بفهمم، یعنی زور تا این حد میتونه حاکم باشه :||
هیییییم طفلی دوتاشون.
نمیدونم، فعلا که تونسته حاکم باشه:(
اره واقعا دلم به حال دوتاشون سوخت.
این حکایت زندگی خیلی از ماهاست ... 
تو ازدواج بیشتر به چشم میاد 
وگرنه خیلی از ماها هر روزمون رو داریم به اجبار کنار بعضی آدما می گذرونیم که هیچ وقت احساس خوبی از بودن در کنارشون نداریم ... 

بعضی وقتا زندگی بدجور نامرده
درسته اما اینکه ما مجبوریم بعضی از اطرافیانمون رو به ناچار تحمل کنیم برای همه ی آدمها اتفاق می‌افته یعنی در حقیقت انتخاب در مقابل جبر روزگار یا تقدیر و ... قرار میگیره و ما حق انتخابی نداریم اما ماهیت ازدواج یعنی انتخاب آدمی‌ که دوستش داری برای یک عمر زندگی مشترک و اگه این زوری باشه انتخاب در مقابل زور و ظلم آدمها قرار میگیره.
بله خیلی هم نامرده.
تحمیل عقیده که مطمئنا چیز مسخره و بدیه...


+
اما جوابش پای خودشونه ب نظرم...!
قطعا!
+ درسته که آدمها نباید زیر بار زور و اجبار برن ولی گاهی آدم تو شرایطی قرار میگیره که مجبور میشه.فکر کنم خیلی بیشتر از خودشون خانواده هاشون مقصرن و باید جواب بدن.
چی میشه که به خودمون حق میدیم به جای یکی دیگه تصمیم بگیریم؟ 
آدم میتونه به بیماری جسمانی مبتلا بشه و بهبود پیدا کنه 
ورشکست بشه و دوباره خودشو بکشه بالا 
ولی امان از روزی که احساساتش نادیده گرفته بشه و لگدمال بشه... :(
نمیدونم واقعا.
اره اون وقت با خاک یکسان میشه و خیلی سخته بلند کردن احساساتت.
چند مورد اینجوری رو به چشم دیدم و وقتی توی زندگیشون وارد میشی و دقیق میشی تازه میفهمی چه آسیب‌های شدیدی دیدن این افراد چیزهایی که حتی در قالب یه اثر هنری هم قابل بیان نیست چون خیلی رادیکال به نظر میاد ولی واقعیات جامعه ماست
چی بگم واقعا، عمر ادم و جوونیش و انرژی و ... به هدر میره بخاطر هیچ!
اینها توی جامعه وجود دارن و باید حل بشن و البته الحمدلله تا حدود زیادی این اجبارها برداشته شده و خانواده ها از لحاظ فکری و اینکه هر فرد باید در آخر خودش تصمیم گیرنده باشه رشد کردن؛ ولی خب چه کنیم که هنوز کامل این نوع افکار منقرض نشده.
حتی مسائل بدتر از این هم مشاهده میشه و من خودم تا چند سال پیش چون توی خانواده خودم درگیرش نبودم باور نمیکردم ولی الان که به دلیل شغل و ارتباطای اجتماعیم با چنین اشخاصی روبه‌رو میشم تازه میفهمم چقدر وضعیت وخیمه تو بعضی از لایه‌های موجود در اجتماع ما
میدونم که مسائل خیلی بدتر از این هم هست منتهی میگم زور و اجبار برای ازدواج از گذشته خیلی کمتر شده، بله تو اجتماع همه چیز هست متاسفانه چیزهایی که حتی گاهی ادم وقتی میبینه هم سخته براش که باورشون کنه.
شنبه ۱۱ آذر ۹۶ , ۰۹:۲۶ مریــــ ـــــم
ناراحت شدم
بنظرم حتی اکه نتونن دوباره عاشق شن باید از هم جدا شن وقتی هیچ تلاشی برای علاقه مند شدن به هم نمیکنن
ینی خودشون راضین از این وضع؟
من نیز
قطعا راضی نیستن، گویا حالا که خانواده‌هاشون فهمیدن‌ که چکار کردن اینها تا حدودی با خانواده‌شون لج کردن و راضی به طلاق نمیشن.
میدونی راستش بیشتر دلم به حال خانمش میسوزه، الان که نمیتونه درست زندگی کنه طلاق هم که بگیره مهر مطلقه روی پیشونیش میخوره و مشکلات بعدش،چه دنیای مزخرفی داریم واقعا.
شنبه ۱۱ آذر ۹۶ , ۱۰:۰۱ مریــــ ـــــم
باز اینجوری ازاده
نمیدونم بخدا
واقعا دنیای مزخرفیه
چی بگم والا
انشالا که مشکلشون حل بشه.
خیلی مزخرف تر از تصور ما
شنبه ۱۱ آذر ۹۶ , ۱۱:۳۷ جنابــــــــ دچار
آره بابا بوشهر بزرگه :)
بزرگ نیست اما کوچک هم‌ نیست.
شنبه ۱۱ آذر ۹۶ , ۱۷:۵۱ قاسم صفایی نژاد
درسته خیلی اتفاق بدی افتاده ولی خب دنبال ویژگی‌های مشترکشون بگردن. بالاخره که چی؟

نمیدونم واقعا، شاید تلاش کردن و نشده یا شاید نخواستن تلاش کنن و ... ولی واقعا آدم وقتی یکی تو قلبش باشه خیلی سخته بخواد با یکی دیگه زندگی کنه و دوستش داشته باشه.
امیدوارم مشکلشون حل بشه.

همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست


دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

به به چه شعر غمگین اما قشنگی بود:)

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حسرت بر هم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan