هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


این میز حکایاتِ فراوان دارد

عصر سرد زمستان پشت میز کتابخانه کمی دورتر از بخاری نشسته بودم، جرعه جرعه چای گرم درون لیوانم را می‌نوشیدم و به میز روبه‌رویم نگاه میکردم؛ پر از نوشته‌های خودکاری یا حروف انگلیسی حک شده بود.

بعضی‌ها از هدف و ساعت و حس لحظه‌هایشان و بعضی‌ها بیت یا مصرعی را به عنوان یادگاری نوشته بودند، بعضی‌ها هم حروف اول اسم خود و معشوقشان یا جمله‌ای برای عشقشان حک کرده بودند. با دقت به عمیق‌ترین و واضح‌ترین حروف کنده‌کاری شده خیره شدم: M♡S ، کنارش هم ۸۹ را با خودکار ثبت کرده بودند. در ذهنم ۸۹ را متعلق به M یا S دانستم و به این اندیشیدم که حالا کجایند و چه میکنند؟

شاید چندین سال است که با هم ازدواج کرده‌اند، در این سرمای استخوان سوز دخترکِ M یا S برای پسرکِ M یا S چای دم کرده‌ است و با لذت در کنار هم نشسته‌اند، چای می‌خورند و از سالهایی که پشت این میزها به یاد هم بودند می‌گویند، یا شاید پسرک در محل کارش مشغول است و دخترک در خانه موهای دخترش را خرگوشی بسته، او را مشغول دیدن کارتون ماشا و میشا کرده و خودش برای همسرش شالگردن آبی فیروزه‌ای می‌بافد و هر چند رج یکبار به لحظه‌ای که دور گردن پسرک پیچیده شود و لبهایش به لبخندی کش بیاید فکر میکند و لبخند میزند یا شاید هم...

نمیدانم شاید هم حالا هر کدامشان جدا از دیگری گوشه‌ای از شهر مشغول گذران ایام است و روزی وسط باران زمستانی در خیابان ساحلی گذرشان بهم برسد، نگاهشان بهم گره بخورد و بعد با حسرت به سمت ساختمان آجری کتابخانه و خاطراتش کشیده شود؛ کسی چه میداند پشت حکاکی‌های این میز چوبی چه حکایت‌هایی که نهفته نیست...

نتیجه: حکاکی روی میز و وسایل عمومی کاری زشت و ناپسند است! :))

+ هم‌ اکنون چهارمین بارون زمستونی در حال بارشه:)

تخیل خوبی داری فرشته . آفرین 👌
میدونی نظر من چیه ؟ 
من فکر می کنم اینکه این دو به هم رسیده باشن یه احتمال ضعیفه ولی غیر ممکن هم نیست . 
یادمه زمانی که در ستاد ناجا با یه کلاش و کلاه آهنی و دو خشاب پُر ، ساعت ها نگهبانی میدادم برای اینکه زودتر بگذره متن ها و نقاشی های روی دیوار رو که از ده یا بیست سال گذشته سرباز های مختلف نوشته بودن رو می خوندم و تماشا میکردم .  

معمولا پایه خدمتیشون ( مثلا اردیبهشت ۹۴) رو نوشته بودن و این که اهل کجان . و یا این که شعری در مورد مادر و یا عشق . گاهی هم از این نوشته ها میدیدم که اول اسم خودشون و عشقشون رو نوشته بودن . ولی هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که آیا الان این دو به هم رسیدن ؟ اگه رسیدن الان چه وضعیتی دارن ؟ خونه و ماشین دارن ؟ بچه دارن ؟ چند تا بچه دارند و ...


ممنون:)
خب تخیلات و تفکرات متفاوته، من بارها این شعرها و جملات و حالات رو خوندم و به این فکر کردم که یعنی چه حالی داشتن موقع گفتنش؟الان چی شدن؟ حتی گاهی به حال شاعرها موقع گفتن بعضی اشعار هم فکر میکنم.
شما هم خوب بود بهشون فکر میکردید حداقل زمان راحت‌تر میگذشت براتون:)

خب اون موقع زیاد اهل فکر کردن نبودم و کمی برام سخت بود که بهش فکر کنم . ولی از این به بعد با الهام گرفتن از خرف های شما حتما اینکارو می کنم . 

Thanks😊😊
بله خب شرایط فرق داره، کار خوبی میکنید:)
خواهش میکنم:)
نیمکت نوشته ها و دیوارنوشته ها همیشه برام جالب بودن و هستن، منم همیشه با خوندنشون ناخودآگاه به این فکر میفتم که کسایی که این جمله هارو نوشتن الان کجان و در چه حالن... 
اره، بعد اگه مثلا بعضی‌هاشون رو بشناسی و ببینی به هدفشون رسیدن حس خوبی داره:)
من گاهی وقتا که به مکان ها و محله های با قدمت، خیره میشم..
به این چیزا و آدمایی که تو اون جاها بودن و اینکه الان کجان.. فکر میکنم! :)


دلیل نتیجه : چون باعث میشه که بچه های مردم، یه بهونه ای واسه فرار از درس و کتاب داشته باشن! :))
کار خوبی میکنید:) البته محله‌های با قدمت خیلی‌ از ساکنینشون دیگه رخت از دنیا بستن و این آدم رو ناراحت میکنه‌

به نکته‌ی خوبی اشاره کردید، ما خودمون که حال درس خوندن نداریم این نوشته‌ها هم دیگه میشه نور علی نور:))
یادش بخیر..

هر موقع میرفتم سالن مطالعه خوابگاه کلی وقتم میرفت واسه خوندن ای نوشته های بچه ها...
غرغرهاشون
حتی به صورت مکالمه ای بود کسی چیزی مینوشت چند نفر دیگه هم جواب اون حرفو داده بودن:))

اره تو کتابخونه هم از این مکالمات بود:)) بعضی هاشون دیگه جک شده بودن:))
:))
میبینی برا هر چیز ساده و جزء که راحت از کنارش رد میشیم میشه هزاران داستان نوشت، میبینی همین جزئیات گره خوردن به چندین زندگی و چندین سرنوشت!
:)
زندگی همین جزئیات ساده‌ است که جمع میشه و کلیات زندگی رو مینویسه:)
اتفاقا منم هروقت کتابخونه میرم محو یادگاری هاش میشم. البته اغلب چندان مودبانه نیست :|

اون دو نفری که شما اشاره کردید هم امیدوارم به هم رسیده باشند و اون رابطه دوام هم داشته باشه
منم از شماره‌ها و جملات بی ادبانه و ... فاکتور گرفتم وگرنه اونها هم هست:))

منم‌ امیدوارم:)
شنبه ۱۸ آذر ۹۶ , ۱۱:۴۱ جنابــــــــ دچار
چقدر نوشتنت خوب شده! :)) قشنگ بود واقعا
خدا رو شکر:)
 ممنون، خوشحالم که خوشتون‌ اومده:)
چه بیان زیبا ودلنشینی:)
لطف داری:)
خوشحالم‌ که خوشت اومده:)
یعنی منم همیشه همین مشکل رو با یادگاری ها دارم



یک روز هم از ما چیزی حک می شود به یادگار...
یادگاری که همیشه نباید بعد از نبودن یکی باشه، من الان کلی یادگاری دارم دست دوستام و از عزیزان و دوستانمم یادگاری دارم:)
شنبه ۱۸ آذر ۹۶ , ۱۳:۲۶ مریــــ ـــــم
یادش بخیر کتابخونه
ینی ما با هر هدفی میرفتیم کتابخونه غیر درس خوندن
:دی

به نکته‌ی ظریفی اشاره کردی، ما با هدف درس خوندن‌ میرفتیم ولی متاسفانه هدفمون حاصل نمیشد:))
خیلی زیبا نوشتید
تبریک می‌گم قلم خوبی دارید
 موفق باشید
لطف دارید
ممنونم
سلامت باشید.
باور کنین الآن ازدواج کردن و طلاقم گرفتن و یه بچم دارن تازه :| من مودونوم
ن که ما پسرای خوبی هستیم یه کاغذ برمیداریم که یه بیت بتونه توش جا شه
بعد بیته رو مینویسم و میچسبونیم به میز ایطوری هم احساسمون رو بیان کردیم هم نتیجه ی شما رو در نظر گرفتیم 

یکی از بچه ها نوشته بود 
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند ...
حالا حتما باید طلاق گرفته باشن؟ شاید خوش و خرم دارن زندگی میکنن خب:)
آفرین کار خوبی میکنی، بعد نفر بعدی هم میاد و کاغذ و بر میداره میندازه سطل زباله:))
ولی به هر حال کار پسندیده‌ای میکنید:)
مصرع پر باری نوشته:)
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند...
احسنت دیگ نخواستم اون مصرع دیگشو بنویسم که شما مرحمت فرمودید :|
ماشالاه حافظم دستی تو فوش داشتنااا :|
دیگه گفتم بیتشو کامل کنم مجلسی‌تر باشه:))
حافظ در متلک زدن به بقیه دستی داره،کلا خیلی آدم باحالی بوده:)
شنبه ۱۸ آذر ۹۶ , ۱۹:۴۱ مهدی صالح پور
من دوره مدرسه مینوشتم و بعدها پسرعموهای کوچیک ترم که هم محلی بودن، حکاکی هام رو پیدا می کردن!
پسر عموهاتون خیلی مهم نیست، مسئله‌ی مهم اینه که خانمتون نبینه:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan