شنبه ۲ دی ۹۶
از کنار کافهی اسپرسو عبور میکنم، دوباره چند قدم به عقب بر میگردم و به میزهای خالی خیره میشوم، مدتها بود که دوست داشتم یک قهوهی شیرین مهمانم کنی، مثل گذشته بگویی: "قهوه را باید تلخ خورد اگر قرار به شیرینی است پس چای بخور چرا قهوه؟ قهوه را باید تلخ خورد!" من هم مثل همیشه با لذت به ژست شیک و خط اتوهای لباست که هرگز جابهجا نشد نگاه کنم، بخندم و بگویم: "خیلی خب برای من ادای باکلاسها رو در نیار، میدونی که من عاشق بوی قهوهام اما از تلخی بدم میاد، نمیتونم الکی برای کلاس مزهی زهر رو تحمل کنم!" یک اسپرسو و یک قهوهی سادهی شیرین سفارش بدهی و من باز با غیظ بگویم: "چرا برای من اسپرسو سفارش ندادی؟"
به چشمانم خیره شوی، لبخند بزنی، کلافه دستی در موهای قهوهای خوش حالتت ببری و بگویی: " تو طاقت تلخ خوردن نداری، هرگاه تونستی تلخیش رو تحمل کنی اسپرسو بخور، هر چی اصل و فابریکش خوبه!"
من حرص بخورم و تو بخندی،خیره شوی به صورتم و باز با لبخند بگویی: "اصلا من این قهوه رو با شیرینی چشمها و لبخند تو میخورم، خوبه؟"
صدای مرد کافهچی از وسط خاطرات بیرونم میکشد: "امری داشتید خانم؟"
از میزهای خالی چشم میگیرم و به صورت کافهچی خیره میشوم، در دلم شیر یا خط می اندازم، شیر آمد!
_ بله!
به سمت میز کنار دیوار میروم، یک صندلی عقب میکشم و مینشینم، چقدر اینجا بدون تو، بدون عطر تو غریب است، راستی هنوز هم اسپرسو تلخ مینوشی؟!
_ چی میل دارید خانم؟
_ اسپرسو، یه اسپرسو تلخ لطفا!