دوشنبه ۹ بهمن ۹۶
قدم که در کوچه میگذارم باز هم افکارم مثل صبح به ذهنم هجوم میآورند گویا تنهایی بهترین مجال برای حملهی سئوالهاست.
از کوچه عبور میکنم و وارد خیابان میشوم، انگار امروز همه چیز را دقیقتر میبینم؛ اولین چیزی که به چشمم میخورد سطل زبالهی بزرگ کنار خیابان است که اطرافش را زبالههای کوچک و بزرگ، تکههای مقوا و کارتن احاطه کرده است با فاصلهی صد متری از آن هم کیسههای زباله روبروی درِ حیاط صورتی رنگ جمع شدهاند، کمی جلوتر شاخههای شکسته شدهی درختِ توت وسط پیادهرو ریخته است و عبور عابران را سخت میکند، به زور از بین شاخهها عبور میکنم و همزمان که آرام آرام راه میروم سعی میکنم خاکهای چادرم را هم تمیز کنم که صدای گاز دادن موتوریها توجهم را جلب میکند،دبیرستان دخترانه تازه تعطیل شده است و پسرکان آمدهاند خود نمایی، یکی تکچرخ میزند و دیگری مسیر رفته را سریعتر باز میگردد از بین آنها پسرک نه،ده سالهای که هنوز پاهایش به زمین نمیرسد ولی مستانه سوار بر موتور گاز میدهد متعجبم میکند، نمیدانم بخندم یا برای خانوادهاش متاسف باشم؛ قدم تند میکنم تا درگیر ترافیک موتورها نشوم، به چهارراه که میرسم اینار شانس با من یار است و همزمان با رسیدنم چراغ هم قرمز میشود هنوز قدمی به جلو نگذاشتهام که چند موتور و ماشین بیتوجه به چراغ رد میشوند، حواسم را بیشتر جمع میکنم و با احتیاط از عرض خیابان عبور میکنم و وارد پیادهرو میشوم، از جلوی ردیف مغازهها گذر میکنم، با صدای خانم گفتن کسی سرم را به عقب میچرخانم و با شاهکار دست پزشکان، نیممتر لب و نیم کیلو گونه به همراه یک گرم بینی که به خوبی با ۳۰کیلو آرایش استتار شدهاند روبه رو میشوم با سر اشارهای به معنی" با من هستید؟" میکنم و الحمدلله پاسخ"نه، با خانم جلویی بودم" را میگیرم، بالاخره به درِ کتابخانه میرسم همزمان با من پسرکی که گویا تازه از جنگ برگشته با شلواری که روی زانوهایش به اندازهی سرِ یک انسان بالغ پاره شده است از درِ سالن پلاتو بیرون میآید، به مقصد رسیدهام اما هنوز به پاسخ سئوالم فکر میکنم؛ "واقعا جهان سومی بودن یعنی چه؟"