چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶
زمانش را دقیق یادم هست،پنجمین روزِ خنک آبان ماه درست راس ساعت ۴:۱۴ عصر، مکانش را اما درست در خاطرم نیست،سنگفرش چهارم بود یا پنجم؟ نمیدانم شاید هم ششم، وقتی با گامهای محکم و پرصلابتت شانزدهمین برگِ زرد افتاده از درخت چنار را زیر پا گذاشتی در چرخش ناگهانیِ چشمهایت بزرگترین حادثهی تاریخ به وقوع پیوست!
چشمانت مثل جنگلهای سرسبز مازندران جذاب و زیبا، مثل دریای نیلگون خلیج با صلابت و پرغرور و مثل آسمان کویر روشن و شفاف بود. وقتی خستگی چشمهایت در هراسِ نگاهم گره خورد تپشهای منظم قلبم روی دورِ تند افتاد،نفسهای سادهام منطقیترین عضو وجودم شد که برای بالا آمدنش دلیل طلب کرد و آنگاه که در برابر استدلال چشمانت کم آورد به ناچار در کنج سینه محبوس شد؛تو اما غافل از دنیایی که در کسری از ثانیه ارگ بم وار بر سرم آوار شد با آن نگاه نافذت که کارون پرتلاطم را هم به خروش وا میداشت از کنارم گذشتی!
چشمانت معجزهای از جنس بهار بود. از آن روز، از همان ثانیه دلِ تاریخ شکافت، تمام تقویمهای دنیا شهادت میدهند که برای اولین بار در طول تاریخِ انسان آبان تحویل یک سال بود! درست از همان لحظه " تو " مبدا تمام سالهای من شدی و هر بار دیدن دوبارهی چشمانت سالم را از نو تحویل کرد!
عزیزم سال نو مبارک!
|بی مخاطب|