پنجشنبه ۲۴ اسفند ۹۶
اندراحوالات این روزهای خونه تکونی ما اینکه بعد از یک هفته کار طاقت فرسا، شستن موکتها و فرش و پتوها و جابهجا کردن کلی وسیله و ... امروز فاطمه وقتی داشت میرفت خونهشون بهم میگه:
_ فرشته بقیهی کارها دیگه دست تو رو میبوسه( نه که قبلا دستبوسم نبودن) دیگه چیزی هم نمونده ها، اتاقِ آخری رو جمع کن(اگه بشه) و جاروبرقی بکش و فرشش رو پهن کن، هال رو هم جارو برقی بکش و فرشش رو پهن کن، وسایل های آشپزخونه فقط همین چنتا تکهمونده که بذاری تو کابینت ها،فرش پذیرایی هم کمک مامان پهن کن و بالشت و تشکها رو برگردون سر جاشون، یه جارو برقی هم روشون بکش، گوشهی حیاط که آشغال ریخته بریز تو گونی و بذار آشغالی ببره.... همینا دیگه:|
_ فقط همینا؟مطمئنی؟ دیگه چیزی نیست؟ فقط همین اتاق خواب و پذیرایی و هال و حیاط مونده و اتاق اون وری؟
_ مسخره میکنی؟ اینا مگه چقدر کار میبره؟!
عباس: برو خیالت راحت باشه تا برگردی فرشته موقعیت همینطوری براتون حفظ میکنه، برو خیالت راحت:)))
وقتی داره میره همچنان داره کارها رو یادآوری میکنه،نگاش میکنم و میخندم.
_ چنه؟
_هیچی جون، هیچی،دستت درد نکنه، دیگه برو خونتون که واقعا این روزها خسته شدی،انشالا بتونم سیت جبران کنم.
_اگه واقعا میخوای جبران کنی خو همین هایه انجام بده، آها وسایلی که پایین مونده هم بیار بذار تو کابینت ها :|
_ عباس حرکت کن،جون خوت حرکت کن که اوضاع خرابه، باز یادش اومد الان چندتا جدید هم یادش میآد:))
پن:به نظرتون من اول کوزت بودم بعد فرشته شدم یا اول فرشته بودم بعد کوزت شدم؟!