چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
پارسال تو فلکهی شهر با هم آشناشون کردم، بعد از چند دقیقه دوستم ازمون فاصله گرفت و گفت که اگه میشه منتظرش بمونیم، همونجا ایستادیم که پرسید؟
_این پسره رو میشناسی؟
_کدوم؟
_ همین که داره با دوستت حرف میزنه دیگه.
_ آهان آره، آقای"ذ" است، چطور مگه؟
_از دوستت خوشش میاد.
میخندم،خودمم یه چیزهایی حس کرده بودم اما انقدر قاطعانه مطمئن نبودم.
_نه بابا، چرا برای مردم حرف در میاری!
_ببین پسره چطوری بهش نگاه میکنه،خیلی تابلوئن اصلا، من مطمئنم بههم علاقه دارن!
_ماشالا چقدر زود تشخیص دادی!
_ حالا ببین کی بهت گفتم اینا با هم ازدواج میکنن، ولی هرگاه خبری شد بهم بگو!
امشب روی پروفایل دوستم یه عکس دونفره (دوتا دست البته) دیدم،بهش پیام دادم و فهمیدم نامزد کرده.
به زینب میگم: دوستم زهرا بود گفتی با آقای "ذ" ازدواج میکنه.
_ خب؟
_الان گفت چند وقته با یه پسر اهوازی نامزد کرده! شرط رو باختی عزیزم!
_جدی؟ اما من مطمئنم "ذ" خیلی بهش علاقه داشت،اصلا از نگاهش معلوم بود!
_ یه بار دیدیشون ها ببین چطوری قصه پردازی میکنی!
چند ثانیه سکوت کرد بعد یه دفعهای گفت: آخی،اما پسره خیلی گناه داره واقعا،دلم خیلی براش سوخت:||
پن:خانوادگی خلاقیتمون خوبه:))