يكشنبه ۱۹ فروردين ۹۷
به نظارهی غروب دلگیر آفتاب نشستهام، هر ثانیهای که میگذرد نفسهایم کشدارتر و خستهتر میشود.
نیمهی آفتابِ نارنجی غروب که در پس آبهای مواج خلیج پنهان میشود دلشورههایم بیشتر میشود،گویی یک نفر دستان پر قدرتش را بر حنجرهام میفشارد و نفسهایم را منقطع میکند... تا به حال شنیدهای حال دخترکی را که برای رفتن خورشیدِ رنگ و رو رفتهی فروردین نگران است؟
راستی یادت هست غروب غمانگیز خورشیدی را که بوی رفتن میداد؟! چند شنبه بود؟کدام فصل؟ کدام ماه؟ کدام روز؟ هیچ کدام در خاطرم نیست، برای من تمام غروبهای فروردین و شهریور و اسفند که از پشت پلکهای به نمِ غم آغشتهام به تماشای تصویر گنگ و مبهم خورشید نشستم همان غروب رفتن بود، همان بوی دلتنگی، همان حس تلخ دوری!
یادت هست؟تو هم با غروب غمانگیز خورشید رفتی و گفتی با طلوع صبح فردا بر میگردی،گفتی غروب دلگیر نوید طلوع دلانگیز میدهد،گفتی تمام راههای رفتن به جادههای برگشت میرسند!
گُلَکَم! پشت کدام غروبِ خورشید جا ماندی که به طلوع سپیده نرسیدی؟ از پیچ کدام جاده گذشتی که منتهی به رسیدن نبود؟ پشت کدام روز و کدام خاطره شوق برگشتنت را جا گذاشتی؟
بیا ببین دخترک سبزهی رنگ پریدهای هر روز غروب دلنگرانِ خورشید میشود، نصفهی آفتاب که در خلیج فرو میرود نذر سلامتش غزل زمزمه میکند، خورشید که در سیاهی شب گم میشود پلکهایش را محکم به هم میفشارد تا ناگزیر به بدرقهی هر روزهاش نباشد.
تمام شب برای آمدنش"امن یجیب" میخواند و از پشت پنجرهی شکستهی اتاق،از لای بیدهای مجنونِ سرکشِ پشت دیوار، به شوق دیدن روی خورشید سرک میکشد.
راستی گُلَکَم ساعت سبز روی طاقچه از بس به انتظار طلوع آمدنت نشست یک روز صبح، یک روز ۵:۲۳ صبح خسته از نیامدنهای پیاپیات برای همیشه خوابید...
نمیدانم چند غروب، چند سپیده چشم به راه آفتاب نشستهام، چند غزل نانوشته به شوقش سرودهام،چند مثنوی اشک ریختهام اما... میترسم!
گُلَکَم میترسم یک روز خسته از غروبهای پیدر پی و طلوعهای نیامده،خسته از مسیرهای به بنبست رسیده، برای همیشه امید برگشتنت را در پشت بیکرانهی خلیج گم کنم...
شن: به موجها بگو کمی یواشتر بههم زنند ... حوالی تو یک نفر دلی به دریا زدهاست!