جمعه ۷ ارديبهشت ۹۷
عروسی یکی از آشناها بود و خونه شده بود بازار شام؛ بالاخره بعد از کلی هیاهو و عجله همه رفتن و فقط من موندم و خواهر و شوهرخواهر، شام خوردیم و زدیم به دلِ اتاق جنگ زده! کنار کمد نشستم و شروع کردم به تا کردن لباسها فاطمه هم چوب لباسی پشت سرم رو جمع و جور میکرد.
_این کاپشن سیاه کو سیچه اینجو نهاده؟ مال کیه؟
_ خوبه یادم اوردی،مال عباسه گفته بی سیش بشورمش و برش دارم.
همزمان با جملهی آخر انگار یه کوه غم خونه کرد کنج دلم.
_ قربون کوکام برم، چند وقت دیگه همهی لباسهاشه ایبره خونهی خوش.
_ ها دیگه انشالا وسایلهاش میره خونهی خودش.
پشتم به فاطمه بود و اشکام لجوجانه روی گونههام پایین میاومد،از همین الان دلتنگش شده بودم حتی دلتنگ لباسهاش سر جای همیشگی.
_ اِ حاصی گریه ایکنی؟ باید خوشحال باشی کوکامون زن میگیره،میره سر خونه زندگی خودش، سر و سامون میگیره.
_ معلومه که خوشحالم،اصلا ته دلم ذوق کرده بخدا اما تو نمیفهمی، تو خوت ۱۱،۱۲ سال پیش رفتی سر خونهات نیفهمی چقدر سی مو سخته رفتنشون از خونه، خونه سوت و کور میشه،هر جا که سیل کنی جاشون...
نتونستم جملهام رو تموم کنم، سرم رو انداختم پایین و زدم زیر گریه،فاطمه هم ساکت شده بود و اروم اروم پشت سرم گریه میکرد و فقط بعد از چند ثانیه که چشماش پر اشک بود با خنده گفت" خدا بگم چکارت کنه اخه ای چه کاری بی که تو کردی!"
میدونید بچهی آخر و خصوصا خواهر کوچیکه بودن خیلی سخته، رفتن همه رو یکی یکی میبینی،خوشحالی و از ته دلت برای همشون شاد میشی، اصلا مگه میشه سر و سامون گرفتن عزیزهات رو ببینی و شاد نشی؟ اما یه گوشهی دلت غم میشینه،حس دلتنگی بعضی روزها کلافهات میکنه ، همه میرن و تو میمونی با کلی خاطره که گوشه به گوشهی خونه زنده است.
عباس دو،سه سالی میشه که دَیّر کار میکنه و فقط ماهی شش،هفت روز میاد مرخصی اما صبح سهشنبه وقتی کامیون وسایلهاش رو بار میزد احساس کردم یکی به دلم چنگ میزنه،وقتی آخرین تکههای وسایل هم رفت تو ماشین آروم رفتم و تو اتاقم نشستم، کسی نبود پس میشد دلتنگیهام رو برای خودم جار بزنم؛ هم خوشحال بودم برای خوشبختی روزهای ایندهاش و خلاص شدنش از تنهایی و هم دلم غم گرفته بود برای دور شدنی که حالا بیشتر به چشم میاومد،یه نوع گیجی عجیب بود یه نوع سردرگمی عمیق که مجبورت میکنه وسط خندههات اشک و وسط گریههات لبخند بزنی.
+ عصر سه شنبه ما هم پشت کامیون جهیزیه راه افتادیم، پلیسراه ماشینمون رو نگه داشت، سربازه میگه:" چه کار کردی؟ ماشین رو کُپ کردی و عقب ماشین خوابیده!" ابراهیم بهش گفت بابا مسافر دارم و سربازه همچنان گیر داده بود یه دفعه بهش گفت:"بابا داریم جهیزیهی عروس میبریم،کِلی بزن یه چی بکن"سربازه انقدر خندید که فقط با دست اشاره کرد برید برید:))