شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷
شب بود و جاده و سکوت؛ هر چه از شهر و شلوغی و آدمها، از صدای ماشینها و موتورها بیشتر فاصله میگیریم به منظرهی بینظیر روبهرو نزدیک و نزدیکتر میشویم.
سکوت و باد خنک و سکوت... به دور دستها چشم میدوزم، به چراغهای زردی که در سیاهی شب ستارهوارتر خودنمایی میکنند، به خانههایی که نیست، به آدمهایی که نیست و به چراغهای روشن شهری که هست!
منظرهای زیباتر از شب میشناسی؟ زیباتر از شهری که زیر پاهایت شکوه چراغهایش را به نمایش میگذارد؟
از اینجا همه چیز زیباست! آدمها با تمام خوبیها و بدیهایشان، حرفها و ادعاها و قضاوتهایشان، سادگیها و لبخندها و مهربانیهایشان، همه در تاریکی شب گم میشوند و از آنها تنها چراغی روشن میماند، دیگر نه فریادها و جنجالهایشان را میشنوی نه صدای نفسهای آرام و نجوای عاشقانهیشان را!
مینشینم و به چراغهای شهر چشم میدوزم... این یکی خانهی پیرزنیست که با دستهای زمخت و پینه بستهاش موهای دخترکش را شانه کشیده، سر او را به زانوهایش تکیه داده و همراه نوازش گیسوان لختش داستانهای کودکی را روایت میکند؛ آن یکی خانهی زنیست که املت قارچ را با عشق پخته، چاشنی دلتنگی و مهر را به آن افزوده و حالا به انتظار مرد خستهاش دقیقهها را میشمارد؛ آن یکی هم خانهی جوانکیست که تا نیمههای شب برای دلبرش تصویرهای عاشقانه کشیده و حال از پشت شیشهی رو به خیابان،لبخند زنان، به آیندهی شیرینشان چشم دوخته؛ آنها هم حتما چراغهای خیابانیست منتهی به عشق که عاشقانی دست در دست هم ساعتها در آن قدم زدهاند و شعر خواندهاند و خندیدهاند.
میخواهم به حالشان لبخند بزنم که با یاد پیرمرد خستهی آن چراغ رنگ و رو رفته دلم میگیرد، راستی از کی شبها را تنها به یاد سر و سامانش صبح میکند؟آن یکی چه؟ مرد صیاد آن چراغ امروز با دستان پر به لبخند کودکانش پاسخ داد؟ زنِ خوابیده در چراغ کم سوی وسط شهر امشب شکمِ سیر سر را به زمین رساند؟
اینجا، در همین فاصله همه چیز زیباست، نه آن پیرمرد تنها و زن گرسنه را میبینی نه آن زنِ عاشق و پیرزن غرق شده در خاطرات را، نه هیاهوی شهر و بوق ممتد ماشین ها و نه حتی صدای جیغ ملالآور آمبولانسها را؛ گویی دنیا ساکت و خاموش به انتظار خیالهای نبافتهی ماست! میتوان پیرزن و پیرمرد را کنار هم نهاد و عشق را در ثانیههایشان جاری کرد و بعد آنها را در صدها خانه تکثیر کرد،میتوان زن و شوهر عاشق را پشت سفرهی سادهی شام گذاشت و قهقهههای مستانهیشان را کوک کرد یا حتی شکم خالی زن را سیر کرد و عرق شرم نشسته بر پیشانی مردِ صیاد را با دستان خیال زدود!
اینجا قشنگترین جای دنیاست که در سکوت لذت بخش شهر حاکم تنها خیال است و خیال است و خیال...
+ وقتی شروع کردم به نوشتن قرار نبود اینها رو بنویسم، قرار بود فقط از حال خودم،از لذت بینظیر اون شب و چشم دوختن به چراغها،از زیبایی فوقالعادهی چراغهای روشن لنج وسط دریا و فانوسهای دریایی بنویسم اما... این هم از عجایب قلم است که تو شروع میکنی به نوشتن اما پایانش با تو نیست!
++ باد و بارون و رعد برق، شاعر در اینجا میفرماید: بارون داره میزنه اینجا تو کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟.... آخ دلم لک زده واست تو چرا خسته نمیشی ازجدایی، جدایی؟