پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۷
چهارشنبه عصر، وقتی فقط چند ساعت تا مراسم کوچیک حنابندون مونده بود، تو حمام لیز خوردم و افتادم جوری که محکم سرم به دیوار حمام خورد،از یه طرف درد داشتم و از یه طرف خندهام گرفته بود، مامان که پشت در حمام دستاش رو میشست صدای افتادنم رو شنید و کلی نگران شد، بعد که اومدم بیرون تقریبا در عرض نیم ساعت همه فهمیدن،من که همیشه بعد از حمام چشمام قرمز میشه طبق معمول چشمام قرمز شد و همه به افتادنم ربطش دادند،مچم و پشت کلهام درد میکرد و روی چشمام و سرم احساس فشار زیادی میکردم، از اهل خونه اصرار برای دکتر رفتن و از من انکار، بالاخره ۴۵ دقیقه بعد وقتی دیگه شقیقههامم درد میکرد مادر موفق شد منو به زور بفرسته دکتر، برام رادیولوژی نوشت و بعد از انجام دادنش گفت چیز خاصی نیست فقط ۶ ساعت نخواب و بعدش هم تا حدود یک هفته خصوصا تا ۶ ساعت اینده علائمی که بهت گفتم رو داشتی به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کن.
به محض اینکه برگشتم خونه با یه عده آدم روبهرو شدم که تو حیاط منتظرم بودن،به همشون توضیح دادم که دکتر گفته چیزی نیست، اون وسط خاله هم مدام از معایب دمپایی تو حمام و لیز خوردن روی شامپو میگفت(در حالی که من اصلا دمپایی پام نبود)، بعد از بازجویی پس دادن بالاخره موفق شدم از دستشون در بیام و بقیهی توضیحات رو به زهرا که باهام اومده بود سپردم.
حنابندون الحمدلله خیلی خوب بود، با وجود اینکه یه مراسم کوچیک دورهمی متشکل از مامان و بابا، برادر خواهرها، دوتا خالهها و دوتا همسایهها که با شنیدن صدای ضبط به صورت خودجوش اومده بودن، بود اما خیلی خوش گذشت، اول فقط خانمها شروع به دواره گرفتن و خوندن و رقصیدن کردیم ولی بعدش برادرها هم به جمعمون اضاف شدن،عباس مظلومانه وسط ایستاده بود و ما دورش دست میزدیم، خاله شروع کرد به خوندن"صل علی محمد صلوات بر محمد"و ما تکرار میکردیم که دیدم عباس داره یکییکی صلواتهاش رو میده:| احمد و ابراهیم مثل همیشه کلی ادا اطوار و مسخره بازی در اوردن و کلی هم من رو بخاطر پوشیدن ناشیانهی دامن قری مسخره کردن(برای شب حنابندون چندتا دامن قری از یکی از اشناها که تو روستاشون داشتن گرفته بودیم)، دامن قر خیلی گشاد و بزرگ و البته سنگینه که وقتی تندتند بچرخی دامنش باز میشه، اونقدر اون شب چرخیدم که عین ادمهای مست به در و دیوار میخوردم، بعدش هم دامن رو تحویل دادم تا بقیه باهاش عکس بگیرن(اخه قشنگه رو من برداشته بودم) و رفتیم مشغول بستن حجله شدیم، ساعت حدودا سه بود که خوابیدیم.
صبح فردا تا بلند شدم باز پرس و جوها شروع شد که بهتری؟ درد نداری؟ دروغ چرا یه خرده سرم و دست و پام درد میکرد اما از اونجایی که مامان گیر داده بود دکتر گناوه به درد نمیخوره و باید بری بوشهر پیش متخصص گفتم نه و با مسکن ارومش میکردم، القصه که خیلی خوش گذشته جای همتون خالی:)
+ بچهها گفتن شاید با ضربهای که خوردی مغزت بهتر بشه اما خب خودم بعید میبینم:))
++ راجعبه عروسی هم مینویسنم الان فقط بگم که شکرخدا خیلی خوب بود و خوش گذشت:)
+++ اینم من و دامن قر:)