هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


مدینه‌ی فاضله‌ام

اگر نگویم اکثر روزها لااقل بعضی روزها آنقدر از دنیا و آدم‌هایش کلافه و خسته می‌شوم که دلم می‌خواهد تمام دارایی دنیایم را در یک کوله‌پشتی جمع کنم و از دنیای آدم‌ها فاصله بگیرم، فاصله بگیرم و پناه ببرم به دامان طبیعت،به کوه‌های بلند، دشت های وسیع، آبشارهای زیبا،جنگل های سرسبز، دل بکنم از تمام تعلقاتی که اسم وابستگی را یدک می‌کشد!
 مدینه‌ی فاضله‌ام می‌شود اینکه:
 تک و تنها در طبیعت قدم بزنی، آواز بخوانی، از این شاخه به آن شاخه بپری و نگران اتفاقات احتمالی یا حتمیِ امروز و فردا نباشی،خسته از پیمودن یک مسیر طولانی به آبشاری بکر و دست نخورده برسی که به جز موسیقی لذت بخش آب و آوای دل انگیز پرندگان هیچ نوای دیگری نیست که خلوت محضت را ویران کند، پاهایت را در خنکای چشمه‌ی زیر آبشار بگذاری و چشمانت را ببندی، به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنی، ذهنت تهی از هر موجودی و تنها احساست لذت بی انتهای لحظه‌ها باشد، وقتی خوب سرشار از آرامش شدی مسیر درخت تنهای وسط دشت را پی بگیری، زیر سایه‌اش بنشینی و دهانت را به طعم گس پرتقال‌های رسیده‌اش بسپاری،کتاب بخوانی،چُرتکی بزنی و بعد با نور کم‌رنگ خورشید که از لای شاخ و برگ‌ها صورتت را نوازش می‌کند چشم باز کنی،از دیدن منظره‌ی بی نظیر عصر سراسر شور شوی و لبخندی به زیبایی شکوفه‌های بهارنارنج صورتت را آذین کند ؛ شب را تا نیمه با فانوس‌های نقره‌فام آسمان و موسیقی دل انگیز " اتل و متل نازنینِ دل، زندگی خوب و مهربونه/ عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه..." سپری کنی! نیمه‌های شب که نسیم خنک بهاری گیسوانت را به میهمانی رقص دعوت می‌کند چشمانت را به روی دنیا ببندی و در آرامش خواب حل شوی!
و بعد دوباره صبح، دوباره زندگی ، دوباره آرامش و آرامش و آرامش ...


تنها تنها؟! من نیام؟!
حالا تو یه دونه رو استثنا قائل میشیم:)
واهاهاهاهای *_*
بریم :))
ساعت خوابمون رو هماهنگ کنیم که با هم سر قرار باشیم:))
منم میخوام همچین جاایی

هعیییییی
هممون فقط دلمون میخواد، گیرمون نمیاد ولی:|
هعی!
سلام :)
چطوری فرشته بانو ؟
این شهر رویایی کجاست ؟
سلام
ممنونم، شما خوب هستید؟:)
نمیدونم! هر جایی که طبیعت بکر و ناب داشته باشه و بشه توش به ارامش رسید:)
چه متن و چه عکس قشنگی ^-^ کلی انرژی گرفتم و بوی پرتقال و خنکی چشمه رو قشنگ حس میکردم :))♡
خوشحالم که خوشت اومده عزیزم:)

چه عکس زیبایی.....یه دو هفته میخوام یه همچین جایی رزرو بشه برای من..
خوش به حالتون، پس خوش بگذره بهتون، یه پرتقال هم اونجا به یاد ما بخورید:)
این جور تنهایی ها همیشه دلچسپ‌اند... من چند بار سعی کردم واسه چند ساعتی هم که شده تنهایی رو تو طبیعت تجربه کنم.   اتفاقا در مورد یکی شون هم نوشته بودم نمیدونم خوندید یا نه.
خیلی خیلی دلچسب‌اند، ولی خب من هنوز نتونستم تجربه‌اش کنم:|
تقریبا همه‌ی پستاتون رو میخونم اما نمیدونم منظورتون کدومشونه:)
اینجایی که ازش نوشتی
تو شمال به وفوووور یافت میشه
میبینی؟ ما اینجا تو رویامون متصور میشیم شما اونجا به وفور دورتون هست، انصافه ایا؟:))
+ یک روز برای دیدنت می‌آیم اما اگر این فاصله ها بگذارند[خطاب به همون مدینه‌ی فاضله‌] :))
http://skylight.blog.ir/post/148

آها یادم اومد:) 
ممنون:)
این جا و موقعیتی رو ک وصفش کردین، شاید تو خواب بهش بر بخوریم..:/
اونم شاید البته!

 آرامش... دوست داشتنی ترین ویژگی ممکنه که هر جایی، هر چیزی یا هر کسی میتونه داشته باشه!

+تصویر، زیبا... :)
والا من تو خواب هم ندیدمش ولی دوستان اشاره کردن که شمال به وفور پیدا میشه:|

فکر کنم هدف از جستجوهای هممون تو زندگی همون پیدا کردن آرامش باشه.
+ ممنون:)


امان از  درونگرایی
امان...
والا ما هم شمالیم اما هیچوقت آدم ها نذاضتن تنها لذتشو ببریم :///
منم گاهی اوقات دلم میخواد از تمام تعلقات دنیایی و تمام آدم های دوروبرم تمام حرف ها تمام اتفاقات فرار کنم بعضی وقتا عجیب این دنیا و وابستگی هاش حناق میشه تو گلو
میدونی مثل وقتایی که زیاد گوشی دستته و خسته میشی خودت ازش یه اه میگیو میندازیش اونور تر ادم دلش میخواد یه وقتایی هم همه چیزو ول کنه خودش رو برداره و بره بدوعه فرار کنه ....
:(
ای بابا پس ما که نداریم و شما که دارید تقریبا مثل همیم:|
دقیقا، دلت میخواد بکنی و بری،به هیچ چی و هیچ کس فکر نکنی، بتونی بدون تمام وابستگی‌هات راحت نفس بکشی‌
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan