جمعه ۱۱ خرداد ۹۷
اگر نگویم اکثر روزها لااقل بعضی روزها آنقدر از دنیا و آدمهایش کلافه و خسته میشوم که دلم میخواهد تمام دارایی دنیایم را در یک کولهپشتی جمع کنم و از دنیای آدمها فاصله بگیرم، فاصله بگیرم و پناه ببرم به دامان طبیعت،به کوههای بلند، دشت های وسیع، آبشارهای زیبا،جنگل های سرسبز، دل بکنم از تمام تعلقاتی که اسم وابستگی را یدک میکشد!
مدینهی فاضلهام میشود اینکه:
تک و تنها در طبیعت قدم بزنی، آواز بخوانی، از این شاخه به آن شاخه بپری و نگران اتفاقات احتمالی یا حتمیِ امروز و فردا نباشی،خسته از پیمودن یک مسیر طولانی به آبشاری بکر و دست نخورده برسی که به جز موسیقی لذت بخش آب و آوای دل انگیز پرندگان هیچ نوای دیگری نیست که خلوت محضت را ویران کند، پاهایت را در خنکای چشمهی زیر آبشار بگذاری و چشمانت را ببندی، به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنی، ذهنت تهی از هر موجودی و تنها احساست لذت بی انتهای لحظهها باشد، وقتی خوب سرشار از آرامش شدی مسیر درخت تنهای وسط دشت را پی بگیری، زیر سایهاش بنشینی و دهانت را به طعم گس پرتقالهای رسیدهاش بسپاری،کتاب بخوانی،چُرتکی بزنی و بعد با نور کمرنگ خورشید که از لای شاخ و برگها صورتت را نوازش میکند چشم باز کنی،از دیدن منظرهی بی نظیر عصر سراسر شور شوی و لبخندی به زیبایی شکوفههای بهارنارنج صورتت را آذین کند ؛ شب را تا نیمه با فانوسهای نقرهفام آسمان و موسیقی دل انگیز " اتل و متل نازنینِ دل، زندگی خوب و مهربونه/ عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه..." سپری کنی! نیمههای شب که نسیم خنک بهاری گیسوانت را به میهمانی رقص دعوت میکند چشمانت را به روی دنیا ببندی و در آرامش خواب حل شوی!
و بعد دوباره صبح، دوباره زندگی ، دوباره آرامش و آرامش و آرامش ...