دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷
برام عجیب بود که تو چند هفتهی گذشته چندبار وضعیتم رو چک کرده، البته به هیچ کدومش واکنشی نشون نداد اما خب همین که وضعیتم رو چک میکرد میتونست قدم موثری باشه!
داشتم بعد از چند وقت پروفایلها و استاتوسهای واتسآپم رو چک میکردم که رسیدم به پروفایلش، همون عکس همیشگی بود ولی استاتوسش عوض شده بود، نوشته "بیا دستم بگیر افتادم از پا، نزار جون بسپارم اینگونه تنها" به عکسش خیره شدم و چندین بار استاتوسش رو زمزمه کردم، اولش فقط اشک بود ولی کمکم به هقهقهای خفه تبدیل شد،همون هقهقهایی که تمام این سالها و روزها عجیب وفادار بودن بهم، مطمئن بودم یکی از مخاطبهای شعرش منم، خواستم بهش پیام بدم اما یه چیزی جلوم رو میگرفت، به تولدهای این دوسالم فکر کردم، حدود چهل، پنجاه نفر تولدم رو تبریک گفتن اما من هربار که صدای پیام یا زنگ تلفنم بلند میشد منتظر اون بودم،یکییکی پیامهام رو بالا و پایین میکردم تا فقط یه پیام تبریک خشک و خالی ازش ببینم، به یه "تولدت مبارک" ساده هم راضی بودم اما دریغ! فقط همین نبود، کلی اتفاق ریز و درشت دیگه، از مریضی و غم و غصه و درد و ... و ... هم بود که برای هیچ کدومش حالی ازم نپرسید؛ تمام اون روزهای سخت نکبتی وقتی خیلیها جلوم ایستادن و گفتن مقصری،وقتی اماج تهمتهای ریز و درشت بودم،وقتی گوشیم هر دقیقه زنگ میخورد و یه چیز جدید ازم میپرسیدن و من با گریه قسم میخوردم که نگفتم، وقتی تمام دنیا آوار شده بود روی سرم و تنها راه فرارم قرصهای ترامادولی بود که شب میخوردم تا فقط چندساعت بتونم اون همه فشار رو فراموش کنم، وقتی آخرین روزهای ۱۸ سالگیم با کابوس قرآنی گذشت که گفتن باید دست بذاری روش و قسم بخوری که نگفتی، وقتی قرصهایی که ماهها قطعشون کرده بودم رو مجبور شدم دوباره شروع کنم، وقتی ... وقتی... من تو تمام اون لحظهها فقط منتظر یه پیام یا زنگ بودم که بهم بگه میدونم تو نگفتی،میدونم تو مقصر نیستی اما دریغ! تو هیچ کدوم از اون لحظهها نه تنها نبود بلکه سکوتش یعنی با اونها بود، حالا چه فرقی میکنه وقتی میگه من همون موقع به فلانی و فلانی گفتم که تو مقصر نیستی، باور نمیکنی میتونی بری ازشون بپرسی؟ اون کسی که باید بهش میگفت من بودم، اون کسی که شب و روز خوابش رو میدید من بودم، اون کسی که منتظر حرفهاش بود من بودم، بهش گفتم با وجود تمام اون خجالتهایی که برای گناه نکرده از آدمها کشیدم ولی بازم اون روزها این فقط تو بودی که برام مهم بود حرفهام رو باور کنی، اخرش همه حرفهام رو باور کردن اما تو بازم حتی از من نپرسیدی چی شده بود؟ چشمات رو بستی چون میترسیدی کسی مقصر باشه که نمیخوای باشه!
فکر نکنید سنگدل شدم و بخاطر همهی اینها چیزی نگفتم، نه! فقط دیدم وقتی اون تمام این مدت میخواست خط روی بودنم بکشه، وقتی انگار فراموش کرده بود فرشتهای هم هست، وقتی تا همین الان که یکسال و ششماه از ندیدنش میگذره فقط یکبار با هم چت کردیم و یکبار چند دقیقه از پشت تلفن صداش رو شنیدم، وقتی اومد و نخواست منو ببینه یعنی نمیخواد که باشم، یعنی برخلاف ادعاش نبودم رو به بودنم ترجیح میده، یعنی تحمل بودنم براش سختتر از نبودنمه، یعنی باور کردن دروغهای اونها و داشتنشون براش مهم تر از ماست، پس برای چی برم سمتش؟برای چی غرورم رو زیر پاهام له کنم؟ این ترجیح من نبود پس شاید حالش با ترجیح خودش بهتر باشه.
+ نمیدونید چه سخته تمام لحظههایی که تنهایی با خودخوری و مرور حرفها و فریادهایی که باید میزدی و مجبور شدی نزنی بگذره، نمیدونید چه دردی داره حواست پرت بشه و یه دفعه متوجه بشی داری با خودت حرف میزنی، داری زمزمهوار سر کسایی که یه بار بخشیدیشون و باز زجرت دادن،خیلی چیزها و کسها رو ازت گرفتن و نتونستی درست سرشون داد بکشی و تو گوششون بزنی، فریاد میکشی! نمیدونید خودت رو مقصر پوکیدن روابط با بعضیها( لعنت به لحظهای که متولد شدن و لعنت به لحظهای که فامیل حساب شدن) بدونی چه زجر وحشتناکیه، من تمام این ۲ سال با این زجر و درد سر کردم ،اما این روزها احساس میکنم دیگه واقعا کم اوردم، فشار زندگی این روزها داره از پا درم میاره، یعنی واقعا این روزها هم میگذره؟
++این شش سال، خصوصا دوسال اخرش مثل یه زخمه که تا وقتی تلافی نشه هیچ وقت خوب نمیشه، برعکس هر روز بیشتر از روز قبل میسوزه و آتیش میزنه، کی گفته بهترین لذت لذت ببخششه؟روزی که بتونم به برازندهترین حالت ممکن تلافی کنم عیدترین عید جهانه!
+++ داشتم خفه میشدم، نه میتونم بگم و نه میتونم از شرشون خلاص بشم،هر روز و هر شب یادشون زجرم میده، برای همین نوشتم.