دوشنبه ۱۲ شهریور ۹۷
خوشحالم، برای چشمان ذوق کردهی بچهها هنگام تدریس خوشحالم!
با همین حسی که طعم آلوچههای باغ مادربزرگ را میدهد از کلاس بیرون میزنم و سنگفرشهای کنار خیابان حافظ را برای هزارمینبار به ذهن میسپارم ، روبهروی کتابفروشی آقای فرازمند لحظاتی میایستم و ناگهان در یک تصمیم آنی خودم را وسط قفسههای کتابفروشی مییابم ، یک کتاب روی قفسهها عجیب دلبری میکند !
پیراهن آبی گلدارم را از کمد بیرون میکشم ، دستانم را دور چای هلدار گیلانهام میپیچم و آرام به سمت باغچهی کوچک حیاط قدم برمیدارم ؛ روی چمنها مینشینم ، لذت آمیخته با هوای دلانگیز و عصرهای پاییزسان رشت میان گلهای رنگارنگ پشت پرچین میپیچد و در مویرگهای تنم رسوخ میکند ، به دستانم نگاهی میاندازم ، این هوای دلبر جان میدهد برای یک عاشقانهی آرام !
پـ نـ جانم برای اناربیج گیلان در میرود ، این از من :)
فن۱: ممنونم از آسوکای عزیز برای دعوتش :)
فن۲: به جای یه نفر دیگه بودن خیلی سخته، تمام تلاشم رو کردم مثل آسوکا آروم بنویسم هر چند بازم نشد :)
فن۳: تشکر از رادیو بلاگیها بخاطر ایدهی جالبشون، ولی تاریخ انقضای چالشتون زود بود :|
فن۴: هیچ کس رو دعوت نمیکنم چون وقتش تموم شده :/
فن۵: با دیدن عکسهای اناربیج و طبیعت گیلان فهمیدم آرمان شهرم میتونه اطراف گیلان هم باشه : )