دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
باران تازه تمام شده است و نمنم باقی مانده آرام آرام میبارد؛ مادر از شوق باران هوس قلیه ماهی و لَلَک کرده است و حتی با چهرهی در هم شدهی من هم تغییر عقیده نمیدهد.
به هوای خرید از سوپری جواد از خانه بیرون میزنم تا قدمی هم در کوچههای باران خورده بزنم؛ باران هنوز نمنم در کوچه میبارد و سبز پررنگ درختان را پررنگتر میکند!
بوی قلیه ماهی و آش رشته و لخلاخ و شله ماهی از اجاق خانهها میآید و روز بارانی را دلچسبتر میکند.
در سوپری جواد غلغله است، یکنفر رشتهی آش میخرد و دیگری رشته برای برنج، یکی سبزی ماهی میخرد و دیگری لَلَک، بچهها هم سرشان با لواشک و بستنی گرم است، ۳سالهای از گونیهای کنار فریزر بالا رفته و تا کمر به داخل فریزر خم شده است بلکه به زور بستنی وانیلی را گردن مادر بیندازد؛ سبزی ماهی و سبزی خوردن و لَلَک میخرم و به سمت گوجهها میروم، میپرسم"جواد! گوجه چنده؟" با شنیدن چهار و نیم به یاد روزهای کیلویی چهارصد و پانصد تومان افسوس میخورم، چند گوجهی رسیده داخل پلاستیک میاندازم و به خودم یادآوری میکنم که قیمت بالایش هم نمیتواند میزان علاقهام را به آن کم کند، پلاستیکها در دست دوباره راهی خانه میشوم؛ کمی جلوتر سقف خانهی آقای یوسفی آب داده است و با امین مشغول تعمیرند،صغری هم ناله میکند که ایزوگامها از پس باد و باران بر نیامدهاند و اتاق پذیرایی پر از آب است.
گوشه به گوشهی آسفالت آب نشسته است و در تکهی کوچکی رنگین کمان خودنمایی میکند، زیباست و خیره کننده، دستم به سمت جیبم میرود تا عکسی از آبِ رنگی بگیرم ولی با دوباره شنیدن صدای آقای همسایه پشیمان میشوم و راهم را ادامه میدهم، پشت در باز به یاد قلیه ماهی و لَلَک میافتم و چهرهام در هم میرود، در دلم میگویم "کاش یه نفر به صرف یه دمپخت گوجهی خوشمزه دعوتم کنه امروز و منو از شر لَلَک نجات بده..."، سر بلند میکنم و به آسمان نگاه میکنم، هوای تمیز دلبر و قطرات باران نشسته روی صورتم یادِ لَلَک را میشوید و میبرد و دوباره لبخند را مهمان چهرهام میکند...
+ شاعر میفرماید "کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من"، دیدم کسی دعوتم نمیکنه گفتم خودم بپزم [یک عدد فرشتهی لَلَک نخور] :))
++ فیلم پست قبلی رو من نگرفتم، فقط خیلی دوسش دارم ^_^