پنجشنبه ۱ آذر ۹۷
همان گوشهی همیشگی نشسته بود و مثل همیشه کتاب میخواند.
_بده ببینم اون چیه که هر روز میخونیش؟
زیر چشمی نگاهم کرد، کتاب را بست و توی کوله پشتی انداخت؛ لبخند تصنعی زد و "هیچی" را آرام زمزمه کرد.
بلند شدم و نزدیکتر رفتم، بند کوله را کشید و پشت سرش پنهان کرد همزمان "نه" آرامی هم از حنجرهاش گریخت. دست انداختم پشت سرش و گوشهاش را گرفتم، با اصرار کوله پشتی را برداشتم و کمی دورتر نشستم؛ چیزی نگفت و فقط به دستهایم خیره شد.
زیپش را کشیدم و گفتم "با اجازه"، آرام سری جنباند و ساکت ماند.
وسط خرت و پرتهایش فقط یک کتابِ جلد چرم بود، بیرون کشیده و بازش کردم.
_تو که از شعر خوشت نمی اومد!
_خب... خب گاهی سلیقهی آدمها عوض میشه!
_حالا چرا استاد شهریار؟ اصلا مگه تو ترکی بلدی؟!
انگشتم از لای کتاب سرخورد و ورقهها روی هم افتاد، صفحهی اول، بالاتر از بسم الله وسطِ ورقه، با خط خوش نوشته بود:
《 کسی چه میدونه، شاید دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم.
بمونه یادگاری!
امضا: شهریار 》
...
_ برام شعر میخونی؟
+ آخر قرارِ زلفِ تو با ما چنین نبود ... ای مایهی قرارِ دلِ بیقرارِ من !
++ به اینجا هم سری بزنید لطفا :)