هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


هیرمان (دو)

صدای اذان ظهر که از مناره‌های مسجد روستا به گوش رسید سرش را به سمت آسمان بلند کرد، خورشید وسط آسمان بود و زمان برگشتن دختران از کار روزانه فرا رسیده بود.

بیلِ دسته بلندش را به کناری انداخت و مسیرِ راه خاکی خانه را در پیش گرفت که صدای دامون* متوقفش کرد.

_کجا میری هیرمان؟

_میرم ببینم حیدر از شهر برگشته یا نه!

_هیرمان! حواست به خودت و حیدر باشه!

خندید، می‌دانست که دامون بهانه‌های هر روزه‌اش را از بر است.

_حواسم هست کوکا*

راهِ خاکی خانه را با عجله طی کرد و به بهانه‌ی دیدن حیدری که صبح فردا از شهر باز می‌گشت وارد کوچه شد، کوچه‌ای خلوت که مسیر گذر هر روزه‌ی هاویر بود.

کمی وسط کوچه تعلل کرد تا بالاخره هاویر با زنبیل پر از شبدر از راه رسید؛ با دیدن هیرمانِ منتظرِ غرق در عرق گل از گلش شکفت.

_خسته نباشی پسر عمو!

_در مونده نباشی هاویر، زنبیلت سنگینه؟می‌خوای برات ببرم؟

_نه سنگین نیست، آقام ببینتت عصبانی میشه، خوبیت نداره جلوی مردم، زودی برو!

_نه دیگه عصبانی نمیشه! باهاش حرف زدن رضایت داده، همین روزها هم با دامون میایم و رسمیش می‌کنیم، دیگه لازم نیست برای دیدنت توی کوچه‌ها ویلون و سیلون* باشم!

خندید، خواست حرفی بزند اما هنوز کلمه‌ای از دهانش خارج نشده بود که صدای پای حاج علی از سمت دیگر کوچه به گوش رسید ، هول شده بودند، هیرمان که کنار درِ خانه‌ی حیدر ایستاده بود با عجله کوبه‌ی در را تکان داد و هاویر زنبیل در دست از سمت دیگر کوچه دور شد؛ چند ثانیه بعد هیرمان ، بدون دیدار حیدر، راهی خانه شد تا دوباره با دامون صحبت کند و اینبار قرار خواستگاری رسمی با بازیار* گذاشته شود.

درِ چوبی حیاط را با فشاری باز کرد و وارد شد، دامون وسط حیاط مشغول شستن دست و صورتش بود و آهو روبروی درِ اتاق ماست‌ها را در کاسه می‌ریخت، سلام کرد و کنارِ حوض کوچک کنارِ باغچه نشست.

_خسته نباشی دامون!

_ سلامت باشی، حیدر خوب بود؟

سر به زیر خندید و به نشانه‌ی مثبت سر تکان داد؛ با خجالت مِن و مِنی کرد اما باز هم حیا مانع از حرف زدنش شد.

_حرفت رو بزن!

_ کِ...کی باز با عمو حرف میزنی؟ یعنی کی قراره بریم خواستگاری؟

_نمیدونم! زمانش رو باید عمو خبر بده ... ولی من باز باهاش حرف میزنم و سعی میکنم تا همین چند وقته یه زمانی مشخص کنه!

در دلش غلغله بر پا شد؛ گویا درهای رسیدن پشت سر هم در حال باز شدن بود.

ادامه دارد ...


پ‌ن:

*دامون: نامی بختیاری به معنی دامنه‌ی کوه

*کوکا: برادر

*ویلون و سیلون: در به در

*بازیار: نامی لری به معنای دروگر


+ قسمت اول

سلام
خیلی خوبه
ولی شخصیت های داستان یا خوب معرفی نمی شند یا من دقت نمی کنم.
شاید هم به خاطر قسمت قسمت بودنشه. شاید هم...

سلام
ممنون
شاید بخاطر قسمت به قسمت بودنشه چون نمیشه توی یه قسمت حجم زیادی از اطلاعات رو در مورد اشخاص نوشت، هم خسته کننده میشه و هم جذابیتش رو از دست میده، کم‌کم معرفی میشن و بیشتر باهاشون آشنا میشید:)
حالا کدوم شخصیت رو درست نشناختید؟:)
دفعه بعد تو داستان وسطاش که کوچه موچه بود بنویس
یهو یه علی نامی پیدا میشه که از گشت ارشاد اومده تا ارشادشون کنه و داستان تمام میشود :|
:| با گونی آشنایی دارید؟ همون چیزی که تو پست قبل بهتون گفتم :دی

کوچه‌های اون موقع مثل الان نبود، نیازی به ارشاد نداشت انگار :)
افرین به قلمت:)
قربانت :*
آخرش چی میشه؟
حالا یه چایی بودیم در خدمتتون، به این زودی کجا میخواید برید؟:))
دوشنبه ۱۳ اسفند ۹۷ , ۱۴:۲۲ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
خسته نباشی:-)
داستانش بلند هست یا کوتاه؟
قربانت :)
راستش منم دارم قسمت به قسمت می‌نویسم و منتشر میکنم و هنوز نمیدونم چقدر قراره طولانی بشه، اما به نظرم تو داستان کوتاه بگنجه یا حتی بین داستان بلند و کوتاه :)
آقای دیوانه فقط :|
:))
بسیار قشنگ نوشتی
متشکرم :)
من هنوز نفهمیدم هیرمان مرد بود یا زن

پس دیگه انصافا دقیق نخوندید، چون حتی خط آخر پست قبل نوشتم که" هیرمان نامی بختیاری و پسرانه به معنی به‌ یاد ماندنی" است :)
این قسمت جذاب تر از قسمت قبل بود، شاید بخاطر اینکه داستان داره پیش میره و کم کم داریم وارد ماجرا میشیم...
فضاسازی محیط روستا، کوچه ها و خونه ها، همگی عالی داره انجام میشه و من به شخصه تصور خوبی از اون محیط در ذهنم ساختم :)
بابت پانویس ها هم برای توضیح اسامی و مکان ها ممنونیم..
به همین خوبی ادامه بدید، در نوشتن هم عجله نکنید، چون از کیفیت کم میکنه.
با آرزوی بهترین ها :)
خوشحالم که خوب بوده، امیدوارم بقیه‌اش هم خوب پیش بره :)
لطف دارید، تصاویر هم میتونه تو تصویر سازی‌هاتون کمک کنه خصوصا تصویر همین‌ پست :)
خواهش میکنم :)
فعلا عجله‌ی خاصی ندارم، هستیم دور هم میخونیم دیگه :))
متشکرم و همچنین :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan