يكشنبه ۲۶ اسفند ۹۷
مادر تماس گرفته بود که "با خوت نون بیار!" ، زودتر از کتابخانه زدم بیرون، هوا خوب بود و نسیمی ملایم بوی بهار را به مشامم میرساند؛ از همان درِ خروجی بوی عیدی فرهاد را پلی کردم تا نوروز را بیشتر حس کرده و حالِ خوبم را تقویت کنم؛ هنوز اما کمی دور نشده بودم که چشمم به مرد جوانی با لباسهای کثیف و رنگ و رو رفته افتاد که تا کمر در پلاستیکهای زبالهای درِ پشتی هتل خم شده بود و بطریهای پلاستیکی را بیرون میکشید؛ هنوز پشت سرش بودم و مرا ندیده بود، سرم را پایین انداخته و سریعتر از کنارش عبور کردم که مبادا نگاهی ناخودآگاه شرمندهاش کند.
حالم گرفته شد، بغض بیخ گلویم را گرفته بود، دیگر دیدن آبی دریا از خیابان جلویی و نسیم ملایم دمِ عصر بوی بهار نداشت، دیگر صدای فرهاد حالِ خوبم را دو چندان نمیکرد، دیگر شلوغی بازار و بوق ممتد ماشینها و چراغهای روشن مغازهها مثل یک امید و لبخند بر لبم نمینشست، دلم دنبال مرد تا کمر خمشده بود، دنبال کودکانش، دنبال زنی با دو خواهر بیمار که از پس هزینههای زندگی بر نمیآمد و چند روزِ قبل دیدم که پلاستیک مشکی بزرگ انداخته شده در سطل زبالهی مقابل خانهاش را به داخل میبرد، دلم دنبال تکتکِ کودکان زرد شده از فرط فقر بود، دنبال تکتک لباسهای پاره شده و شکمهای گرسنه...
صدای فرهاد را در گوشهایم خفه کردم و فقط شنیدم که رحیم عدنانی میگفت :
کُنارِ غریوُم که بردِ نصیبوم، یه عمره که سی خوم ایگوم ایگریوُم، سر لِشکِ زردُم بُخُون کوگِ رَشتَه ... مو کارون دردُم ، تیام حرس و خینه ...*
* کُنارِ (نوعی میوه) غریبم که سنگ نصیبم است ، یک عمر است که برای خودم میخوانم و گریه میکنم ؛ روی شاخهی زردم بخوان ای کبکِ بالغ ... من کارون دردم، چشمهایم پر از اشک و خون است ...
+ میتونیم الان بشینیم و با هم به دولت، به حکومت، به باعث بانیش و به ... فحش بدیم ولی نتیجهاش چیه؟ چیزی تغییر میکنه؟ نه!
پس اگه میتونید، اگه دستتون میرسه، توی خانوادههاتون، توی دورهمیهاتون مطرح کنید و حداقل نفری دههزار تومن کمک کنید، شاید برای شما مسخره بیاد ولی تهش میبینید توی یه مراسم ۱۰۰_۲۰۰ هزار تومن، یا کمتر و یا بیشتر، جمع شده و شاید یه گره کوچیک از یه نیازمند باز کنه! دمتون گرم!