هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


آبادی‌های ویرانه

چیزی درونم شبیه سبدی پر از کاسه‌های چینی شکست، با صدایی مهیب که از خواب غفلت بیدارم کرد.
 صدا،صدای شکستن بت‌های درونم بود، صدای شکستن بت‌‌ِ آدم‌هایی که برای خودم ساخته بودم، بت طلایی کسانی که فکر می‌کردم بی‌عیب و نقص‌‌ترین انسان‌های جهانند، آدم‌هایی که انگار داشتند به حد پرستش در ذهنم بزرگ می‌شدند، بزرگ‌ و بزرگ‌تر!
اولین بت زمانی شکست که فهمیدم آن اسطوره‌ی بی‌بدیلم، آن‌که درایت، اخلاق و منشش را همیشه تحسین می‌کنم، آن‌‌که گمان می‌کردم الهه‌ی خوبی‌ست و هیچ نقصی ندارد، تنبل است، از آن تنبلی‌هایی که گاهی توی ذوقم می‌زنند. وقتی انگشت تعجب به دندان گرفته بودم حس کردم چیزی درونم با شدت فرو ریخت.
دومی را یادم نیست چه زمانی شکست، فکر می‌کنم در اثر گذر زمان و تغییرات خودم و آدم‌های جهان پیرامونم بود. حالا به جایی رسیده‌ام که خودم خرده می‌گیرم :《حساس است، سیاه‌نمایی دارد، گاهی وقت نشناس است و از همه مهم‌تر تصور خود علامه‌پنداری دارد》همان صفتی که سخت از آن بیزارم! 
فهمیدنش شاید زمان زیادی برد اما خب، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است! 
سومی اما کمی فاصله‌اش بیشتر بود،‌ بیشتر از دور تماشاگرش بودم، از دور می‌دیدم که چقدر دلم می‌خواهد شبیه او باشم؛ همه چیز دان، با اخلاق، مودب، موفق و ... اما وقتی که کمی نزدیک‌تر شدم، وقتی برای اولین بار با ذوق و شوقی کودکانه مخاطب قرارش دادم و پاسخ شبیه تصورم نبود، وقتی تصویر ذهنی ایده‌آلم را از نزدیک تماشا کردم و ایده‌آل نبود، یا لااقل با ایده‌آل من فرسنگ‌ها فاصله داشت، مثل آوارِ به جا مانده از زلزله‌ای شدید در روستایی خشتی، همه چیز در نگاهم خرد شد!
حالا که مدت‌ها از شکستن تندیس‌های درونم می‌گذرد حس می‌کنم از سایر چیزهایی که ستایش‌شان می‌کردم هم فاصله گرفته‌ام، انگار ذهنم در برخوردها محتاط‌تر شده و بی‌هوا گارد می‌گیرد "از کجا معلوم اینم مثل اون‌ها نباشه؟" و بخش عاقل‌تر درونم بانگ می‌دهد "هیچ آدمی بی‌عیب و نقص نیست"!
 بخش بزرگ‌نمایی ذهنم از آدم‌ها دورتر شده، ملاک‌هایش هر روز سخت‌تر می‌شود، بر سرم تشر می‌زند که صفت خداگونه‌ای در هیچ‌کدامشان نیست، انسانند و با ممارست به آنچه دارند رسیده‌اند. مثل قبل اسطوره‌‌سازی نمی‌کند، بتی هم اگر ناخواسته ساخته شود جنسش ضعیف است و سست پایه! موسای عقلم بالغ‌تر شده و به تقه‌ای سامری‌ها را می‌شکند و هر بار صدای شکستنش چیزی را در درونم آباد می‌کند، چیزی شبیه رهایی.
چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۹ , ۱۸:۰۳ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

اون جایی که فهمیدم نباید از آدم‌ها بت بسازم تا وقتی اون بت شکست منم بشکنم شاید یکی از بهترین درس‌هایی بود که توی زندگیم گرفتم و حتی خوشحالم که تا خیلی دیر نشده این درس رو فهمیدم!

اره، خدا رو شکر که قبل از دیر شدن بعضی چیزها رو متوجه میشیم‌.

بعد از اولین تجربه شکستن بت، همیشه کسی در نظرم بولد میشه سریع به خودم میگم هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست....چه قلم خوبی داریاااا

چطور تاحالا وبت رو ندیده بودم؟

اره، فهمیدن همین که هر رفتاری از هر کسی ممکنه سر بزنه خودش بخش زیادی از مسیره، مسیر شکستن بت‌های خیالی که خودم میسازیم‌.
ممنونم خاکستری جان، لطف داری :)
کوچولو بودم دیده نشدم :))

ارآ ایقه خووو نی سینی روله؟!:))

برای چی اینقدددد خوووووب مینویسی عزیزم؟!:))

 

موسای قلمم بالغ تر شده و به تقه ای سامری هارا می شکند و هر بار صدای شکستنش چیزی را در درونم آباد می کند، چیزی شبیه رهایی .

 

 

کلمه به کلمه ی پستت رو دوست داشتم :)

مرسی

 

دوباره برمیگردم دوباره پستت رو مرور میکنم :)

 

لطف داری واران جان :)

البته موسای قلمم نیست، موسای عقلمه :))

ممنون :)

من بت دارم... ولی فعلا نشکسته...

چون انقدر بهشون نزدیک نبودم که بدی هاشونم ببینم...

 

نمی دونم تا کی قراره برام نشکسته بمونند !

هر چقدر بت‌های درونت بزرگتر و عمیق‌تر بشن شکستنشون سخت‌تر میشه، یهو می‌بینی با شکستنش خودت هم میشکنی!
 تا دیر نشده دوباره از اول ببین چقدر از ویژگی‌هاش واقعیه و چقدرش صرفا ساخته‌ی تخیل خودت‌!

"بت" شکستنی ست. ابراهیم پیش از موسی یادمان داد. شاید اگر اسطوره هامان را "انسان" ببینیم ماندگار تر باشند.

اسطوره‌هامون انسانن اما بین ابراهیم و موسی تا خیلی از ما انسان ها خیلی فاصله است؛ تفاوت در انسان بودن نیست، در همت و اراده است.

از آخرین باری که بزرگترین بت زندگیم شکست، حدودا یک سال میگذره ولی هنوز نتونستم کمر راست کنم ...

همه چیز خاکستری شد الآنم خودمو گول میزنم که رنگی ببینم ...

زمان میبره، هر چقدر بت‌هات بزرگتر باشن هم زمان بیشتری نیازه برای خوب شدن‌.
صبوری کن سارا، بعدش وقتی بلند بشی تجربه‌های بزرگی داری.

عه چرا من این رو  قلم نوشتم 🙈😒

 

مرسی

پیش میاد :))

:*

نمی دونم...

همون طور که گفتم من فقط در یک مکان خاص دیدمشون... (چند نفر هستن)

و نه بیشتر...

چیزی خلاف تصوراتم فعلا برام ثابت نشده...

نمیدونم واقعا !

ببین قبول داشتن یا دوست داشتن و احترام گذاشتن با بت ساختن فرق داره، حس میکنم بیشتر احترام زیادی قائلی براشون :)
امیدوارم همیشه جوری انتخاب کنی که تا تهش راضی باشی :*

منم بتی درونم شکست که تو بچگیام فکر می کردم امام زمان :)(نمیدونم مردن اگر به معنی نفس نکشیدنه نه من نفس میکشم اما سخت اما سنگین هی خودتو بعدش گول میزنی هی توجیه میکنی هی یجور دیگه نگاه میکنی اما وقتی اون بت شکسته وقتی خرد شده چجوری میشه جوری بچسبونیش که معلوم نباشه نمیشه نمیشه حیف که هیچوقت نمیشه هی حالا خودتو گول بزن 

فرشته اگر شماره ام رو توی خصوصی برات بزارم میتونی ببینی نمیدونم میشه یا نه؟ 

قربونت برم نمیدونم چرا دیگه نمیتونم تو کامنتای پست قبلیت برم وای راستی فرشته من الان دیدم چقدر نامه ی نخونده دارم ازت امشب همشون رو باید بخونم جبران غیبت هام 

میفهمم چی میگی، ولی شاید زمان حلال باشه، شاید زمان بتونه قسمتی از شکسته‌ها رو دوباره به هم وصل کنه مهرو :)
اره عزیزم، شماره، آیدی،اینستا، هر کدوم که دوست داری میتونی بذاری :)
چرا؟ خودت دوست نداری یا نمیشه رفت؟!
عزیزم، همچین چیز خاصی هم توشون نیست‌.
راستی کنکور رو چه کردی دختر جان؟! :)

من یه بار از خودم بت ساخته بودم که خداروشکر خیلی زود شکست...

تا حالا پیش نیومده از خودم بت ساخته باشم، فارغ از خوب و بدش اینکه تا این حد خودتون رو قبول و دوست داشتید قشنگ بوده :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan