هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


برای الیزه

بچه که بودیم برای اینکه ظهرها هوس بازی کردن در کوچه به سرمان نزند می‌گفتند "ماشین آشغالی میاد و میبرتت" ما هم از ترس ماشین آشغالی حتی خیال کوچه را به مغزمان راه نمی‌دادیم.
من حالا ۲۲ سالمه‌ام و خوب میدانم که قرار نبود مامور شهرداری فرشته‌ی کوچک را زیر بغل بزند و با خود ببرد اما هنوز هم با دیدن ماشین زباله ترس ناشناخته‌ای به جانم هجوم می‌آورد، تپش قلبم بالاتر می‌رود و استرس وجودم را احاطه می‌کند، استرسی که نمی‌توانم بر آن فائق بیایم؛ دیگر فرار نمی‌کنم اما تا حد امکان تلاش می‌کنم با آن‌ برخوردی نداشته باشم.
حتما کسانی را دیده‌اید که با وجود سن زیاد از تاریکی یا تنهایی می‌ترسند، یا کسانی که با وجود بارها آمپول زدن هنوز هم از شنیدن اسم سوزن رعشه‌ به تنشان می‌افتد.
 اغلب ما از ریشه‌‌ی ترس آدم‌ها، حتی آدم‌های نزدیک دور و برمان، حتی دوستان سالیان درازمان اطلاعی نداریم؛ ترسی که شاید به ظاهر مضحک و خنده‌دار باشد، ترسی که می‌تواند بیش‌از تصور ما روان افراد را تحت تاثیر قرار دهد.
پس لطفا با زدن برچسب‌های "ترسو" ، "بزدل" ، "سوسول" و ... تشدید کننده‌ی ناراحتی و رنجش اطرافیانمان نباشیم.

+ عنوان پست : صدای ماشین زباله قطعه‌ای معروف به "برای الیزه" اثر بتهوون است :)

به من میگفتن میدیم نمکی بیاد ببرتت :)))

ما ظهرها میگفتن افغانی [البته صحیحش افغانه] میاد میبرتت، یا افغانی میاد سوزن میزنتت ://

باورت می‌شه حس می‌کنم این پستت رو چند سال پیش توی خوابم دیدم؟ :|

دقیق دقیق دقیق همین متن بود، با همون پی‌نوشت آخرش :|

جل‌الخالق :|

چند سال پیش، اون زمانا که هنوز جوون بودم، «فور الیزه» رو گذاشته بودم توی وبلاگ، بعد یه عزیزی هم کامنت گذاشته بود که اینو گذاشته زنگ موبایلش!

(البته کامنتم ربط خاصی به پستت نداشت اما از بس خاطره داشتم با این یه دونه پست که کلاً یادم رفت چی می‌خواستم بگم!) D:

حضرت متر علیه‌السلام :))
بیا و امشب نیت بخواب ببین آینده‌ام چطوری میشه :دی
:))) منم دوستش دارم ولی نه در حد آهنگ زنگ، تازه خودم هیچی، اینو بذارم اهل خونه آبرو برام نمیذارن :|

فدای سرت، مجدد فکر کن یادت بیاد پیرمرد :دی

قبل‌ترها، مخصوصا توی بچگی، با صدای آمبولانس خییییلی می‌ترسیدم. یعنی یه حس وحشتناکی بود. ولی الان تونستم با تمرین، کمتر و کنترلش کنم. امیدوارم یه روزی به همه‌ی این ترس‌ها غلبه کنیم. 

صدای آمبولانس اغلب استرس‌زاست بخاطر اینکه کلا مخصوص یه چیز ناراحت کننده است، شاید شما هم باهاش خاطره‌ی بدی داشتید که باعث ترس شده؟
خدا رو شکر که کم شده :)
ان‌شاءالله :)

به قول جناب نظری بستر ها در حدود 2 سالگی شکل می گیرن...

 

اگر از چیز خاصی ترس ناشناخته ای دارین اصولا مال همون دوران بچگی تونه :)

اره منم خوندم چنین مطلبی رو 
البته میتونه بعدا هم پیش بیاد ولی خب کودکی اثراتش عمیق‌تره

افغانی رو شنیدم :)) به ما میگفتن اگه تنهایی بری بیرون افغانی میاد میندازتت توی گونی میبره کلیه و قلبتو میفروشه :| در این حد وحشتناک :||

://
بیچاره افغان‌ها :|
البته به ما هم‌ میگفتن تو گونی میکنه و میبرتتون :/

از این ترس ها زیاد بود زمان بچگی منم ولی من بزرگ شدم روم اثری نذاشت یعنی اثر منفی که باهام بمونه نداشت.‌ مثلا مامانم میگفت ناخنتونو بجوین توو دلتون درخت ناخن درمیاد ولی خب این ترسوندنا فقط توو همون بچگی موند.

ولی یه ترسی که هیچوقت یادم نمیره تا مدتها باهام بود یه بار یه ختمی رفته بودیم مسجد منم دبستانی بودم و تازه خوندن یاد گرفته بودم. یه کتاب دعا از قفسه برداشتم بخونم یادم نیست قران بود مفاتیح بود چی بود ولی یه مریضی صفحه اول کتاب نوشته بود هر کی این جمله رو بخونه یه هفته بعد میمیره:| یه جمله عربی بود . منم فکر کن ۷ ، ۸ ساله اون جمله رو هم خونده بودم و یه ترسی منو گرفت که نگم حتی از ترسم به مامانمم هیچی نپیتونستم بگم. تا مدت ها با ترسش میخوابیدم تا رفتم به مامانم گفتم و مامانمم گفت الکیه تا تازه یک کم ترسم ریخت. 

خدا رو شکر بازم، من نمیدونم چرا واقعا اثرش باهام مونده‌، البته الان خیلی کمتر شده شکرخدا :)
واقعا بعضی‌ها مرض دارن، معلوم نیست برای چی این چرت و پرت‌ها رو مینویسن اخه :(
من شناسنامه‌ی قبلیم[ قبل از هوشمند شدن] تو تاریخ فوتش زده بود ۱۳ بعد میگفتم این حتما یه نشونه‌است که من سال ۱۴۰۰ رو نخواهم دید، صدبار چک کردم و هی می‌پرسیدم چرا مال بقیه نداره؟ و واقعا هم فقط شناسنامه‌ی من داشت اینو :)))

من یادم نمیاد کسی از این حرفا بهم زده باشه تو بچگی =)) ولی خیلی الان دور و برم می‌بینم که مامانا به بچه‌هاشون می‌گن. و کلا توجیه‌شون اینه که بالاخره بچه باید از یه چیزی بترسه وگرنه حرف گوش نمی‌ده یا نمی‌شه کنترلش کرد.

حسودیم شد بهت :))
بچه‌ها خیلی شیطنت میکنن و این بندگان خدا میخوان اینجوری کنترلشون کنن، دیگه نمیدونن که گاهی اثرش تا دراز مدت روی روان آدم میمونه.
جمعه ۱۴ شهریور ۹۹ , ۰۲:۴۷ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

من یاد بعضی ترس‌های بچگیم میفتم، دلم برای خودم میسوزه. یعنی دلم برای اون دختربچه می‌سوزه! 

 

اره واقعا، منم :(

ماشین آشغالی نه. ما رو همیشه آل می‌برد. دیوی زشت و بدخو که همیشه فکر می‌کردم توی کاهدون‌های خونۀ ننه زندگی می‌کنه. وسط اون همه سیاهی. همیشه از شب، از تاریکی و از تنهایی دستشویی رفتن وحشت داشتم. چون فکر می‌کردم ممکنه یک موجود ترسناکی از توی کاهدون بیرون بیاد و بعد تمام!

.

کاهدون هم می‌دونی چیه دیگه؟ یک حالت انباری مانندی داشت. قدیما گویا واقعاً حکم کاه‌دان رو داشته البته.

به هر شکل بالاخره یکی باید بچه‌ی بیچاره رو می‌برد :/
من تا مدت‌ها فکر میکردم شب تا بخوام برم دستشویی یکی از زیر درخت در میاد و میبرتم :|

َآشنایی من با کاهدون در حد همون جای کاهه :))
مرسی که توضیح دادی :)

ما رو قرار بود گوش‌بر بیاد گوشمونو ببره :))

البته خیلی نمی ترسیدم 

نه چون شجاع بودیم نه ... چون ما خودمون 4 تا خواهر برادر بودیم با هم بازی می کردیم و خیلی سودای تو کوچه رفتن توی سرمون نبود 

گوش‌بر و بچه‌برو و افغانی و ... ماشالا برکت زیاد بود :))
خدا حفظتون کنه؛ البته ثریا بالاتر افشاگری کرده :))

@حوریا

من و سجاد چند بار که شماها خواب بودین زدیم بیرون :دی

 

البته جدا از گوش‌بر، بچه‌بَرو هم شخصی بود که قرار بود بیاد ما رو بدزده و کلیه‌مون رو بفروشه :))

مرسی که بعد از سال‌ها اعتراف کردی :))

اره، اینو به ما هم‌ میگفتن :|
نمیدونم چرا هر چی دزد بود همیشه چشم به کلیه‌ی ما بدبخت بیچاره‌ها داشت :دی

ای نامردا :))

:))
برو دعواشون کن که چرا نمی‌بردنت با خودشون :دی

ترسها رو در ما میکارند،، بعد ما یکی یکی باید از ریشه خارجشون کنیم؛ درسته که اینم مسیر تکامله و حرفهای این شکلی ... اما خب خوبه قبل از والدین شدن، بدونیم با نترس چیزی نیست که،،، هیچی درست نمیشه. اون ترس ما رو میبینه و میترسه و همینطورر برچسبه که میچسبونیم و  میریم جلو ! 

یه ترس ذاتی اگه بود میگفتیم مسیر تکامل ولی ترسی که خودمون ساختیم واقعا میتونه جزء مسیر تکامل باشه؟
اره واقعا ما فکر می‌کنیم با یه نترس دیگه واقعا ترس ریشه‌کن میشه، دریغ از اینکه فقط یه آرامش‌بخش لحظه‌ایه فقط.

چقدر ما با این قطعه خاطره داریم ای خدا:)

چندسالیه ماشین آشغالی که میاد دیگه این رو پخش نمی‌کنن ولی یادش بخیر:)

آره واقعا :))
الان دیگه صبح سحری میاد، نمیدونم پخش میکنن هنوز یا نه!
شنبه ۲۲ شهریور ۹۹ , ۱۵:۵۵ فروشگاه اینترنتی سیسمونی نی نی نوپا
با تشکر از پست های زیبای شما
خواهش میکنم، تشکر از کامنت‌های زیبای شما
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan