پنجشنبه ۱۳ شهریور ۹۹
پنجشنبه ۱۳ شهریور ۹۹
به من میگفتن میدیم نمکی بیاد ببرتت :)))
باورت میشه حس میکنم این پستت رو چند سال پیش توی خوابم دیدم؟ :|
دقیق دقیق دقیق همین متن بود، با همون پینوشت آخرش :|
جلالخالق :|
چند سال پیش، اون زمانا که هنوز جوون بودم، «فور الیزه» رو گذاشته بودم توی وبلاگ، بعد یه عزیزی هم کامنت گذاشته بود که اینو گذاشته زنگ موبایلش!
(البته کامنتم ربط خاصی به پستت نداشت اما از بس خاطره داشتم با این یه دونه پست که کلاً یادم رفت چی میخواستم بگم!) D:
قبلترها، مخصوصا توی بچگی، با صدای آمبولانس خییییلی میترسیدم. یعنی یه حس وحشتناکی بود. ولی الان تونستم با تمرین، کمتر و کنترلش کنم. امیدوارم یه روزی به همهی این ترسها غلبه کنیم.
به قول جناب نظری بستر ها در حدود 2 سالگی شکل می گیرن...
اگر از چیز خاصی ترس ناشناخته ای دارین اصولا مال همون دوران بچگی تونه :)
افغانی رو شنیدم :)) به ما میگفتن اگه تنهایی بری بیرون افغانی میاد میندازتت توی گونی میبره کلیه و قلبتو میفروشه :| در این حد وحشتناک :||
از این ترس ها زیاد بود زمان بچگی منم ولی من بزرگ شدم روم اثری نذاشت یعنی اثر منفی که باهام بمونه نداشت. مثلا مامانم میگفت ناخنتونو بجوین توو دلتون درخت ناخن درمیاد ولی خب این ترسوندنا فقط توو همون بچگی موند.
ولی یه ترسی که هیچوقت یادم نمیره تا مدتها باهام بود یه بار یه ختمی رفته بودیم مسجد منم دبستانی بودم و تازه خوندن یاد گرفته بودم. یه کتاب دعا از قفسه برداشتم بخونم یادم نیست قران بود مفاتیح بود چی بود ولی یه مریضی صفحه اول کتاب نوشته بود هر کی این جمله رو بخونه یه هفته بعد میمیره:| یه جمله عربی بود . منم فکر کن ۷ ، ۸ ساله اون جمله رو هم خونده بودم و یه ترسی منو گرفت که نگم حتی از ترسم به مامانمم هیچی نپیتونستم بگم. تا مدت ها با ترسش میخوابیدم تا رفتم به مامانم گفتم و مامانمم گفت الکیه تا تازه یک کم ترسم ریخت.
من یادم نمیاد کسی از این حرفا بهم زده باشه تو بچگی =)) ولی خیلی الان دور و برم میبینم که مامانا به بچههاشون میگن. و کلا توجیهشون اینه که بالاخره بچه باید از یه چیزی بترسه وگرنه حرف گوش نمیده یا نمیشه کنترلش کرد.
من یاد بعضی ترسهای بچگیم میفتم، دلم برای خودم میسوزه. یعنی دلم برای اون دختربچه میسوزه!
ماشین آشغالی نه. ما رو همیشه آل میبرد. دیوی زشت و بدخو که همیشه فکر میکردم توی کاهدونهای خونۀ ننه زندگی میکنه. وسط اون همه سیاهی. همیشه از شب، از تاریکی و از تنهایی دستشویی رفتن وحشت داشتم. چون فکر میکردم ممکنه یک موجود ترسناکی از توی کاهدون بیرون بیاد و بعد تمام!
.
کاهدون هم میدونی چیه دیگه؟ یک حالت انباری مانندی داشت. قدیما گویا واقعاً حکم کاهدان رو داشته البته.
ما رو قرار بود گوشبر بیاد گوشمونو ببره :))
البته خیلی نمی ترسیدم
نه چون شجاع بودیم نه ... چون ما خودمون 4 تا خواهر برادر بودیم با هم بازی می کردیم و خیلی سودای تو کوچه رفتن توی سرمون نبود
@حوریا
من و سجاد چند بار که شماها خواب بودین زدیم بیرون :دی
البته جدا از گوشبر، بچهبَرو هم شخصی بود که قرار بود بیاد ما رو بدزده و کلیهمون رو بفروشه :))
ای نامردا :))
ترسها رو در ما میکارند،، بعد ما یکی یکی باید از ریشه خارجشون کنیم؛ درسته که اینم مسیر تکامله و حرفهای این شکلی ... اما خب خوبه قبل از والدین شدن، بدونیم با نترس چیزی نیست که،،، هیچی درست نمیشه. اون ترس ما رو میبینه و میترسه و همینطورر برچسبه که میچسبونیم و میریم جلو !
چقدر ما با این قطعه خاطره داریم ای خدا:)
چندسالیه ماشین آشغالی که میاد دیگه این رو پخش نمیکنن ولی یادش بخیر:)
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )