يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۹
زندگی روایت عجیب و غریبیست، لحظهای از همه چیز متنفری و لحظهای شوق زندگی در قلبت میتپد. لحظهای میتوانی بدون ثانیهای مکث تمام متعلقاتش را کنار بگذاری، دستهایت را بشوری و برای همیشه از صحنه دست بکشی اما کمی بعد احساس تعلق میکنی، به شیشهی عطری که روی میز ایستاده، به پیراهنی که روی آویز لبخند کج و کوله میزند یا حتی پتوی قرمزی که هقهق گریههای زیادی را در خودش پنهان کرده.
زندگی چیز عجیبیست، حتی لحظهای که حس میکنی میتوانی برای همیشه چمدان ببندی و ترکش کنی هم چیزی برای تعلق در پستترین لایههایش پیدا میکنی، چیزی که حس میکنی دوستش داری و کاش میشد لای سینهات سخت بچپانیش که مبادا از کار افتادن قلب، او را از تو جدا کند.
اینهایی که نوشتم در ستایش زندگی نبود، نه!
گاهی به جایی رسیدم که حتی از هر چیزی که در لایههای ژرف سینهام بود هم دست کشیدم، فقط خواستم نفس در لحظهای برای همیشه تمام شود اما ... نشد! هنوز نمیدانم که باید در انتهای جملهام متاسفانه را اضافه کنم یا خوشبختانه.
حالا که نشستهام و اینها را برایتان مینویسم یک چیزی انگار در لایهای عمیق، آن تهتهها به سینهام چنگ میاندازد، یک چیزی که شوق رفتن را خنثی میکند!
نابود نه، خنثی، یعنی بود و نبودت خیلی تفاوتی نکند، نه برای بودن تلاش کنی و نه برای نبودن التماس!
از کی اینطور شد؟ شاید از همان شبی که با التماس گفتم صبح نباشد، ادامهای نباشد. از سر عصبانیت گفتم که ازش متنفرم اما نایی برای داد کشیدن ندارم. آخرین بار کی گفته بودم که ازش متنفرم؟ نمیدانم؛ فقط میدانم که گفته بودم، بارها و بارها، مثلا در میان آن تابستان گرم که جانم میسوخت یا همان شبی که ... نه یادم نیست، ولی یادم میآید که گفته بودم.
صبح فردایش وقتی که چشم باز کردم عصبانی بودم.
عصر بهش گفتم که کاش کمی مقتدرتر بودی، کاش کمی هم مهربانتر بودی، جوابی نداد، هنوز نمیدانم از عصبانیت بود یا شکیبایی یا حتی بی محلی.
داشتم میگفتم، از همان موقع بود که یک چیزی در سینهام چنگ انداخت و شوق رفتنم را خنثی کرد، یک چیزی مثل بیتفاوتی، یک چیزی مثل خستگی.
آنقدر خسته بودم که دیگر دلم نمیخواست به رفتن یا ماندن اصرار کنم، خواستم بدون هیچ چیزی ادامه بدهم، شاید با تتمهی آخرین امید، یک تلاش شاید مضحک، که در ادامهی همین مسیر یک چیزهای به عنوان «ارزشهای باارزش حیات» پیدا کنم و پایم به این زندگی بند شود؛ هر چند که از هیچ چیزی مطمئن نبودم.
زندگی چیز عجیبیست، حتی لحظهای که حس میکنی میتوانی برای همیشه چمدان ببندی و ترکش کنی هم چیزی برای تعلق در پستترین لایههایش پیدا میکنی، چیزی که حس میکنی دوستش داری و کاش میشد لای سینهات سخت بچپانیش که مبادا از کار افتادن قلب، او را از تو جدا کند.
اینهایی که نوشتم در ستایش زندگی نبود، نه!
گاهی به جایی رسیدم که حتی از هر چیزی که در لایههای ژرف سینهام بود هم دست کشیدم، فقط خواستم نفس در لحظهای برای همیشه تمام شود اما ... نشد! هنوز نمیدانم که باید در انتهای جملهام متاسفانه را اضافه کنم یا خوشبختانه.
حالا که نشستهام و اینها را برایتان مینویسم یک چیزی انگار در لایهای عمیق، آن تهتهها به سینهام چنگ میاندازد، یک چیزی که شوق رفتن را خنثی میکند!
نابود نه، خنثی، یعنی بود و نبودت خیلی تفاوتی نکند، نه برای بودن تلاش کنی و نه برای نبودن التماس!
از کی اینطور شد؟ شاید از همان شبی که با التماس گفتم صبح نباشد، ادامهای نباشد. از سر عصبانیت گفتم که ازش متنفرم اما نایی برای داد کشیدن ندارم. آخرین بار کی گفته بودم که ازش متنفرم؟ نمیدانم؛ فقط میدانم که گفته بودم، بارها و بارها، مثلا در میان آن تابستان گرم که جانم میسوخت یا همان شبی که ... نه یادم نیست، ولی یادم میآید که گفته بودم.
صبح فردایش وقتی که چشم باز کردم عصبانی بودم.
عصر بهش گفتم که کاش کمی مقتدرتر بودی، کاش کمی هم مهربانتر بودی، جوابی نداد، هنوز نمیدانم از عصبانیت بود یا شکیبایی یا حتی بی محلی.
داشتم میگفتم، از همان موقع بود که یک چیزی در سینهام چنگ انداخت و شوق رفتنم را خنثی کرد، یک چیزی مثل بیتفاوتی، یک چیزی مثل خستگی.
آنقدر خسته بودم که دیگر دلم نمیخواست به رفتن یا ماندن اصرار کنم، خواستم بدون هیچ چیزی ادامه بدهم، شاید با تتمهی آخرین امید، یک تلاش شاید مضحک، که در ادامهی همین مسیر یک چیزهای به عنوان «ارزشهای باارزش حیات» پیدا کنم و پایم به این زندگی بند شود؛ هر چند که از هیچ چیزی مطمئن نبودم.
هر چند که از هیچ چیز مطمئن نیستم ...