پنجشنبه ۱۴ مرداد ۰۰
معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این غروب دلگیر پنجشنبه روزگارت خوب باشد.
حال که دارم این کلمات را برایت مینویسم روبروی پنجره نشستهام و به غروب دلگیر آفتاب نگاه میکنم، غم و دلتنگی عجیبی از لای درزهای پنجره به داخل میخزد و سینهام را چنگ میاندازد.
میدانی دلتنگی مثل پیچک است، یکهو دور قلبت میپیچد و بالا میرود، به خودت که بیایی در حصار ساقههایش اسیری، یا باید با چاقویی تیز و برنده قلبت را بشکافی یا آهسته آهسته ساقهها را جدا کنی و به تاراج رفتن جانت را به نظاره بنشینی؛ من سالهاست که تماشاگرم، تماشاچی مرگ تدریجی که تمامی ندارد.
دلتنگم عزیزم، دلتنگی را میشناسی؟ شده که سایهاش را در پس هر گامت ببینی؟ شده که تنها ملاقاتی هر روزت سایهی سردش باشد؟ فنجان به فنجان، لب به لب، همراهش داغی قهوه را سر کشیدهای؟ من دیدهام، من چشیدهام، هر روز، در پس هر پلک، همراه هر نفس. اسمش تقاص بود؟ پس دادهام، تمام تمام!
نمیخواستم حالا که بعد از مدتها برایت قلم زدهام از غصهها بگویم، اصلا بیا رهایش کنیم، تو بگو عزیز جانم! تو از روزهایت بگو، تابستان چگونه سر میشود؟ مرداد را چطور به نیمه رساندهای؟ قلب کوهی را فتح کردهای؟ سینهی رودخانهای را شکافتهای؟ همنوای پرندهها شدهای؟ از روزهایت برایم بگو! دلم برای روزمرگیهایت، برای چند قدم همراه شدن با تو، برای گم شدن در بین درختهای باغ، دلم برای تو، برای خودِ خودت، پر میکشد جان دل!
کاش برسی، کاش همراه نسیمهای گاهگاه مرداد از راه برسی، سخت در آغوشم بگیری، نوازشم کنی؛ کاش برسی و ببینی چقدر این روزها به گرمای دستانت محتاجم ...
+ قرارِ ای دلُم، بیقرارُم کوچنی؟ ... لحظه لحظهی روزگارَ ایشمارُم، کوچنی؟!