هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۲۳]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این غروب دلگیر پنج‌شنبه روزگارت خوب باشد.
حال که دارم این کلمات را برایت می‌نویسم روبروی پنجره‌ نشسته‌ام و به غروب دلگیر آفتاب نگاه می‌کنم، غم و دلتنگی عجیبی از لای درزهای پنجره به داخل می‌خزد و سینه‌ام را چنگ می‌اندازد.
میدانی دلتنگی مثل پیچک است، یکهو دور قلبت می‌پیچد و بالا می‌رود، به خودت که بیایی در حصار ساقه‌هایش اسیری، یا باید با چاقویی تیز و برنده‌ قلبت را بشکافی‌ یا آهسته آهسته ساقه‌ها را جدا کنی و به تاراج رفتن جانت را به نظاره بنشینی؛ من سالهاست که تماشاگرم، تماشاچی مرگ تدریجی که تمامی ندارد.
دلتنگم عزیزم، دلتنگی را می‌شناسی؟ شده که سایه‌اش را در پس هر گامت ببینی؟ شده که تنها ملاقاتی هر روزت سایه‌ی سردش باشد؟ فنجان به فنجان، لب به لب، همراهش داغی قهوه را سر کشیده‌ای؟ من دیده‌ام، من چشیده‌ام، هر روز، در پس هر پلک، همراه هر نفس. اسمش تقاص بود؟ پس داده‌ام، تمام تمام!
نمی‌خواستم حالا که بعد از مدت‌ها برایت قلم زده‌ام از غصه‌ها بگویم، اصلا بیا رهایش کنیم، تو بگو عزیز جانم! تو از روزهایت بگو، تابستان چگونه سر می‌شود؟ مرداد را چطور به نیمه رسانده‌ای؟ قلب کوهی را فتح کرده‌ای؟ سینه‌ی رودخانه‌ای را شکافته‌ای؟ هم‌نوای پرنده‌ها شده‌ای؟ از روزهایت برایم بگو! دلم برای روزمرگی‌هایت، برای چند قدم همراه شدن با تو، برای گم شدن در بین درخت‌های باغ، دلم برای تو، برای خودِ خودت، پر میکشد جان دل!
کاش برسی، کاش همراه نسیم‌های گاه‌گاه مرداد از راه برسی، سخت در آغوشم بگیری، نوازشم کنی؛ کاش برسی و ببینی چقدر این روزها به گرمای دستانت محتاجم ...

+ قرارِ ای دلُم، بی‌قرارُم کوچنی؟ ... لحظه لحظه‌ی روزگارَ ایشمارُم، کوچنی؟!
چقدر این تعبیر دلتنگی رو دوست داشتم. تشبیهش به پیچک. دقیق و درست و جون‌دار بود.
احتمالا هر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند شده :)
ممنونم از تعریفت نسرین :)

جمعه ۱۵ مرداد ۰۰ , ۲۱:۲۵ سیّد محمّد جعاوله
احسنت
تشکر
سلام :)
چقدر قشنگ چقدر متن تو دل برویی بود :)
سلام
ممنونم :)
روزی روزگاری پر از حس و احساس و عشق و مهر بی اندازه بودم، هیچ چیز را نمیخواستم چون آنقدر احساس در وجودم بود که نه میتوانستم به پول فکر کنم و نه به مال دنیا، نه به حسادت و نه به خساست، اما روزگار نامرد چنان کاری با من کرد که باورم شده هیچ کس مثل خودم نیست، باورم شده که هیچ موجودی نیست که قدر اون همه احساس را بداند و باورم کند، هیچ انسانی نیست که مثل گذشته ی خودم باشد
آنقدر از خودم دور شدم که حتی یادم نمیاد کی بودم...
خدا نکند آدم های نامرد وارد زندگی کسی شوند...
حالا باید سوخت و ساخت و آخرش هم مُرد...
چی بگم ...
امیدوارم روزی احساسات عمیق‌تر و بهتری رو تجربه کنید که خاطرات گذشته رو از یادتون ببره.
سلام
لازم نیست چیزی بگی
گفتم که روزگار رو بشناسی...
روزگار به کام
به منم سر بزنین خوشحال میشم
سلام
ممنونم، متاثر شدم از نوشته‌تون
چه عکس زیبایی گذاشتین
ممنونم
خواهش میکنم
:)
خیلی زیبا بود
ممنونم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan