سه شنبه ۲۵ آبان ۰۰
مدتی است که بیش از پیش به خودم و روند پیچ در پیچ زندگی نگاه میکنم، به خوشیها و ناخوشیها و خستگیها و آرامشها و ... و حال مدتیست که رسیدهام به سوالی که جوابش را نمیدانم و این بیجوابی عجیب به روحم خش میاندازد.
در روزهای سخت و تیرهی زندگی، در بلاکشی روزهای سخت عمر، نقطهی امن و آرامی که بتوانم به آن پناه ببرم کجاست؟!
منظورم از نقطهی امن یک مکان نیست، البته شاید هم باشد اما ... کفهی نبودنش سنگینتر از بودن است، بگذریم، داشتم از نقطهی امن میگفتم، منظورم بیشتر کاری، فعالیتی، عملی است که حالم را بهتر کند و بتواند مثل منجی روزهای سخت، دستم را بگیرد و از سیاه چال افسردگی و تاریکی بیرون بکشد؛ مثل نور ماهی یا حتی تیر چراغ برقی که در ظلمات شب از لای پنجرهی شکستهای بتابد و به اندازهی دیدن مسیر دستگیر باشد.
مدتهاست به اینجا که رسیدهام گیرپاژ کردهام. هربار که حس میکنم به جواب رسیدهام در انتهاییترین لایهی وجودم یک نفر آهسته میگوید «نوچ، اینم نیست، شایدم باشهها ولی اونقدر جووندار نیست، اون اصلیه که بشه خزید تو بغلش و سر گذاشت روی شونهاش و آروم گرفت نیست.».
گاهی که عصبانی میشوم از خودم میپرسم «پس تو این بیست و سه، بیست و چهار سالهی زندگی چه غلطی میکردی؟» جوابی ندارم، راستش را بخواهید آلزایمر درد بدیست،خصوصا در سنین جوانی که همه فکر میکنند مغزت مثل هارد کامپیوتر باید پر از اطلاعات و خاطرات باشد و در پوشههای امن نگهداریشان کرده باشی، اما من با فکر کردن و مرور کردن هم به چیز دندانگیری نمیرسم، احتمالا در روزهای نوجوانی و تا قبل از این حتی به فکر داشتن یک نقطهی امن هم نبودهام و حالا توی 24 سالگی یادم افتاده است که باید خودم را بابت نداشتنش سرزنش کنم، شاید هم همهی اینها تاثیر رسیدن به 24 است.
همین حالایی که اینجا نشستهام و کلاس نظریه زبانهایم را نرفتهام و احتمالا استاد دارد با گرامرها و NFAها و DFAها ور میرود، من نزدیک به 66 روز دیگر تا 24 سالگی فاصله دارم، 24 سالگی که وقتی روزهای باقی مانده به آن را میشمارم تمام تنم غرق در وحشت میشود، چرایش را احتمالا واگذار میکنم به روز تولدم، با این همه خیال رسیدنش دلم را مثل رختشور خانهی پادگانی نظامی در نقطهی صفر مرزی ایران و عراق بهم میریزد؛ همان قدر آشوب و ناآرام.
حالا دقیقا همین جایی که ایستادهام همه چیز برایم رنگ پررنگتری دارد. دلم دستآوردی میخواهد که ندارم، نقطهی امنی میخواهد که ندارم، رفیق صمیمی میخواهد که باز هم ندارم. هر چقدر در زندگی غوص میکنم و بیشتر میگردم انگار ندارمها پررنگتر میشود و مثل سیلی سریالهای تلویزیونی محکم بر صورتم مینشیند.
دارم تقلا میکنم که از حس مقصر دانستن خودم رها شوم، دارم تقلا میکنم که تمام علتها و چراییها را دور بریزم و فقط پی یک جواب باشم.
زوم کردهام توی خودم، فوکوس کردهام روی علایقم و دارم جان میکنم که در این 66 روز باقی مانده خودم را توجیه کنم که لااقل میدانم چه میخواهم، میدانم چه دوست دارم و کدام راهیست که فکر کردن به آن غنج میاندازد ته دلم، کدام یک به واقعیت نزدیکتر است و کدام یک مثل آرزوی دور و درازی که بعد از رسیدن به آن تازه میفهمی خودش نبوده، نیست. متعلق به کدام مسیرم؟ نقطهی امنم چیست و کدام خیال کاشته در ذهنم قرار است شکوفه دهد و بعد به ثمر بنشیند و بتوانم زیر سایهاش در روزهای گرم تابستانی که از زندگی سیرم لم بدهم و نفس بکشم و از رنج زیستن کمی فارغ شوم؟!
+ شما چه؟ نقطهی امنی دارید؟!