هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


9 هفته و 3 روز

مدتی است که بیش از پیش به خودم و روند پیچ در پیچ زندگی نگاه می‌کنم، به خوشی‌ها و ناخوشی‌ها و خستگی‌ها و آرامش‌ها و ... و حال مدتی‌ست که رسیده‌ام به سوالی که جوابش را نمی‌دانم و این بی‌جوابی عجیب به روحم خش می‌اندازد.
در روزهای سخت و تیره‌ی زندگی، در بلاکشی روزهای سخت عمر، نقطه‌ی امن و آرامی که بتوانم به آن پناه ببرم کجاست؟!
منظورم از نقطه‌ی امن یک مکان نیست، البته شاید هم باشد اما ... کفه‌ی نبودنش سنگین‌تر از بودن است، بگذریم، داشتم از نقطه‌ی امن می‌گفتم، منظورم بیشتر کاری، فعالیتی، عملی است که حالم را بهتر کند و بتواند مثل منجی روزهای سخت، دستم را بگیرد و از سیاه چال افسردگی و تاریکی بیرون بکشد؛ مثل نور ماه‌ی یا حتی تیر چراغ برقی که در ظلمات شب از لای پنجره‌ی شکسته‌ای بتابد و به اندازه‌ی دیدن مسیر دست‌گیر باشد.
مدت‌هاست به اینجا که رسیده‌ام گیرپاژ کرده‌ام. هربار که حس می‌کنم به جواب رسیده‌ام در انتهایی‌ترین لایه‌ی وجودم یک نفر آهسته می‌گوید «نوچ، اینم نیست، شایدم باشه‌ها ولی اونقدر جوون‌دار نیست، اون اصلیه که بشه خزید تو بغلش و سر گذاشت روی شونه‌اش و آروم گرفت نیست.».
گاهی که عصبانی می‌شوم از خودم می‌پرسم «پس تو این بیست و سه، بیست و چهار ساله‌ی زندگی چه غلطی می‌کردی؟» جوابی ندارم، راستش را بخواهید آلزایمر درد بدی‌ست،خصوصا در سنین جوانی که همه فکر می‌کنند مغزت مثل هارد کامپیوتر باید پر از اطلاعات و خاطرات باشد و در پوشه‌های امن نگهداری‌شان کرده باشی، اما من با فکر کردن و مرور کردن هم به چیز دندان‌گیری نمی‌رسم، احتمالا در روزهای نوجوانی و تا قبل از این حتی به فکر داشتن یک نقطه‌ی امن هم نبوده‌ام و حالا توی 24 سالگی یادم افتاده است که باید خودم را بابت نداشتنش سرزنش کنم، شاید هم همه‌ی اینها تاثیر رسیدن به 24 است.
همین حالایی که اینجا نشسته‌ام و کلاس نظریه زبان‌هایم را نرفته‌ام و احتمالا استاد دارد با گرامرها و NFAها و DFAها ور میرود، من نزدیک به 66 روز دیگر تا 24 سالگی فاصله دارم، 24 سالگی که وقتی روزهای باقی مانده به آن را می‌شمارم تمام تنم غرق در وحشت می‌شود، چرایش را احتمالا واگذار می‌کنم به روز تولدم، با این همه خیال رسیدنش دلم را مثل رخت‌شور خانه‌ی پادگانی نظامی در نقطه‌ی صفر مرزی ایران و عراق بهم می‌ریزد؛ همان قدر آشوب و ناآرام.
حالا دقیقا همین جایی که ایستاده‌ام همه چیز برایم رنگ پررنگ‌تری دارد. دلم دست‌آوردی می‌خواهد که ندارم، نقطه‌ی امنی می‌خواهد که ندارم، رفیق صمیمی می‌خواهد که باز هم ندارم. هر چقدر در زندگی غوص می‌کنم و بیشتر می‌گردم انگار ندارم‌ها پررنگ‌تر می‌شود و مثل سیلی سریال‌های تلویزیونی محکم بر صورتم می‌نشیند.
دارم تقلا می‌کنم که از حس مقصر دانستن خودم رها شوم، دارم تقلا می‌کنم که تمام علت‌ها و چرایی‌ها را دور بریزم و فقط پی یک جواب باشم.
زوم کرده‌ام توی خودم، فوکوس کرده‌ام روی علایقم و دارم جان می‌کنم که در این 66 روز باقی‌ مانده خودم را توجیه کنم که لااقل می‌دانم چه می‌خواهم، می‌دانم چه دوست دارم و کدام راهی‌ست که فکر کردن به آن غنج می‌اندازد ته دلم، کدام یک به واقعیت نزدیکتر است و کدام یک مثل آرزوی دور و درازی که بعد از رسیدن به آن تازه می‌فهمی خودش نبوده، نیست. متعلق به کدام مسیرم؟ نقطه‌ی امنم چیست و کدام خیال کاشته در ذهنم قرار است شکوفه دهد و بعد به ثمر بنشیند و بتوانم زیر سایه‌اش در روزهای گرم تابستانی که از زندگی سیرم لم بدهم و نفس بکشم و از رنج زیستن کمی فارغ شوم؟!

+ شما چه؟ نقطه‌ی امنی دارید؟!
با اینکه هنوز با 24 سالگی فاصله دارم ولی حال منم دست کمی از حال شما نداره؛بد تر نباشه بهتر نیست

شاید به جای نقطه و مکان امن دنبال یه آدم امن هستیم...؟!
من حس میکنم جواب و دلیل،لاقل برای من اینه که از اونچه قبل 18 سالگی بودم و هدف هایی که اون زمان تو سر داشتم دور شدم و زندگیم پر شده از نگاه و حرف مردم.

واقعا نمیدوم چی بگم جز اینکه فقط خدا همه‌مون رو عاقبت بخیر کنه؛
این سن میتونه برای هر کسی تو یه دوره‌ای باشه، برای یکی ۱۸ سالگی مهمه، برای یکی ۳۰، برای من اما بیش از ۱۰ ساله که ۲۴ سالگی مهمه، یه سن آرمانی که حالا که بهش رسیدم متفاوته از چیزی که میخواستم و همین رنجم میده‌

میدونی نقطه‌ی امن به نظرم برای یکی میتونه مکان باشه، برای یکی یه فعالیت برای یکی یه آدم، خلاصه برای هر کسی یه چیزیه، یه چیزی که تو روزهای سخت بشه بهش پناه اورد، بشه برای ادامه بهش چنگ زد، من حالا بیشتر دنبال یه فعالیتم، یه چیزی که باهاش خودم بتونم به حال خودم مسلط باشم.
خیلی سخته، هر چقدر نگاه آدم‌ها روی زندگیمون پررنگ‌تر میشه زندگی هم سخت و سخت‌تر میشه، انگار متر و معیارمون میشه مردم و این یه دور باطل ایجاد میکنه که پس کی به رضایت مردم میرسیم؟ منم گاهی دچارش میشم.


امیدوارم :)
میدونید من از این گله مندم که با اون آدم پر انرژی 5 سال پیشم نیستم که یسری هدف ها برای آینده‌ی منتهی شده به امروزش داشت و به هیچکدوم نرسید،دوران دبیرستان همش دنبال این بودم بعد 18 سالگی توی جامعه به رسمیت شناخته میشم و حق و حقوق خودمو قراره داشته باشم...الان چندسالی از 18 سالگی میگذره و من انگاری به پوچی خوردم...
دنبال راضی کردن این و اون از خودم دورم،به قدری دور که دیگه نمیتونم برگردم به خود قبلیم :)

امیدوارم شما به این کمالطلبی و خودآزاری حاصل از کم شدن اعتماد به نفس نرسیده باشید
میدونی آدمیزاد تو مسیر زندگی هزاران بار عوض میشه زندگی اغلب ما هم اینطوریه که با گذر زمان هر روز خسته‌تر از قبل میشیم پس اینکه آدم پر انرژی ۵ سال پیش نباشی چیز عجیبی نیست، خصوصا که از یک دوره یعنی نوجوونی گذشتی و رسیدی به جوونی، پخته‌تر و بالغ‌تر شدی، اما اون بخش رسمیت و حق و حقوق و ... رو درک میکنم، تو اون نقطه‌ای که منتظرش بودی وقتی می‌بینی فاصله‌ی بین خواستن و بودن زیاده حس شکست خاصی آدم رو احاطه میکنه، انگار که رشته‌هات پنبه شده و برنامه‌هات تو یه لحظه نیست شده.
پس به نظرم قبل از هر چیزی باید تلاش کنی لااقل به ایده‌آل خودت نزدیکتر بشی و دست دوستی سمتش دراز کنی، تفاوت خواسته‌ی خودت و خواسته‌ی دیگران رو تشخیص بدی، تو چرخه‌ی راضی کردن بقیه همه بازنده‌ان، چون همه در حال راضی کردن کسانی هستن که اصلا مشخص نیست چی رضایتشون رو جلب میکنه. مطمئنم تو ۲۰_۲۱ سالگی هنوز فرصت هست برای چرخش پس ناامید نباش :)

نمیدونم واقعا، شاید رسیده باشم :)
ما زنده‌ایم به رنج. فعلاً همین رو برای گفتن دارم فقط. همین.
چقدر میفهمم این جملات رو آقاگل
پنجشنبه ۲۷ آبان ۰۰ , ۱۲:۵۶ مصطفی فتاحی اردکانی
بیست چهار سالگی
البته منم این رنج رو تو بیست و پنج سالگی داشتم

https://mstffa.blog.ir/post/%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D9%82%D8%B1%D9%86

اینم پستم تو 25 سالگی

به نظرم این رنج، رنج حاصل از بزرگ شدنه و تغییر ارزش های قدیمی به ارزش های والاتر
گمونم همه یک سن ایده‌آلی دارن که وقتی بهش می‌رسن احساسات عجیبی رو تجربه میکنن.

نمیدونم، ولی من به نظرم رنج نرسیدنه، رنج یه خستگی حاصل از نشدن و نرسیدن.
ممنونم بابت لینک :)
پینک فلوید یه آهنگ داره به اسم Time نمیدونم شنیدید یا نه ولی تو = یه قسمتی از اون اینو میگه:
And you run, and you run to catch up with the sun but it's sinking
Racing around to come up behind you again

The sun is the same in a relative way but you're older
Shorter of breath and one day closer to death

احتمالا حکایت خیلی از هم سن و سالهای ما همینه. بهتر بگم حکایت خیلی از ماها پیدا نکردن خودمونه. وقتی خودمون گم باشیم. نه نقطه امن برامون معنی میده و نه حتی زندگی. فقط یه تلاش میتونه باشه که گاهی با شیرینی همراهه ولی تلخی های از قبل مونده به ندرت میگذاره که مزه شیرینی جدید رو حس کنیم.

باید خودمون رو پیدا کنیم و حالا سوال اینه که چگونه؟
نه متاسفانه نشنیدم، خیلی آهنگ‌های خارجی گوش نمیکنم.
ولی چیزی که نوشتید مفهوم زیبایی داشت :)

اره میدونید من این روزها به این فکر میکنم که اگه ابتدای ۲۴ سالگی فقط خودم رو پیدا کرده باشم خودش یه دستاورده، چون من هنوز هم خودم رو پیدا نکردم.

نمیدونم، سوال سختیه اما گمونم بهتره به جای پیدا کردن از کشف کردن استفاده کنیم.
هرکسی یه روشی داره، یه کسی پیدا میکنه و یه کسی کشف میکنه و یه نفر هم رها میکنه :)
اما در کل مهم اینه که آدمی قبل از اینکه ناامید بشه و قبل از دست کشیدن خودشو پیدا کنه. حقیقتا پیدا کردن "خود" بزرگترین دستاورد زندگیه. رنگ و معنی میده به همه زندگی، هر مقداری که ازش باقیمونده باشه و حتی به گذشته هم میتونه که معنی بده.
اما امان از پیدا کردن و ما آدم هایی که اراده نداریم. :))))
اره اینم نکته‌ی مهمیه.
ولی کار سختیه، آدم گاهی بعد از مدت‌ها حتی می‌فهمه که خودش رو نشناخته یا اینکه اشتباه شناخته، گاهی تو شرایط خاصه که آدم غیر از بقیه، خودش رو هم میشناسه. 
امیدوارم اراده‌ داشته باشیم، ارزش اراده کردن رو داره قطعا :)
کلا از وقتی که ما رو آوردن به این دنیا کسی بهمون نگفت که سراسر سختی در انتظارمونه و راحتی و شیرینی چاشنی های زودگذر هستند(شاید)
در نتیجه سخته. آره سخته. خیلی سخت. و چاره ای هم نیست. یا باید از زندگی دست کشید و یا رفت جلو و به قدرت ایمان تکیه کرد. و زندگی رو شناخت.

و اینکه اشتباه کردن وجود داره که ما یاد بگیریم چجوری دیگه بهینه تر اشتباه کنیم :) اشتباه همیشه هست ولی اون چیزی که خیلی ما نمی بینیم اینه که ما نمی خوایم قبول کنیم اشتباه می کنیم که بهتر یاد بگیریم و بعد از هر اشتباه دنیا تموم نشده.(این جملات تبصره های زیادی دارند که خب نوشتنشون در حوصله من و کسایی که میخونند و این نوشته نیست. فعلا در اینجا باید همین جمله رو از همدیگه قبول کنیم :) ) و میشه ساخت و جبران کرد و جلو رفت.

راه همیشه هست. احتمالا تا وقتی که ما زنده ایم راه وجود داره.
چه ظالمانه!
یه شهامت زیادی میخواد، یه مجاهدت زیاد که من نمیدونم توم هست یا نه، البته فکر کنم مجبوره توم باشه.

چه حرف جالبی، اشتباه می‌کنیم که بهینه‌تر اشتباه کنیم :))
اره ولی بستگی داره به اینکه هر اشتباه تا چه حد بزرگتر باشه و تا چه حد میتونه روی همه چیز اثر بذاره، ولی اره میشه قبولش کرد تا حدودی :)

نه فکر نکنم، گاهی هم راه زیادی وجود نداره فقط زمان میبره تا انتخابش کنیم، همین.
يكشنبه ۵ دی ۰۰ , ۲۲:۰۴ آریامهر الوند
آره ظالمانه است. این دنیا با زوری که داره و چیزهایی که به ما تحمیل کرده همیشه ظالمانه بوده. و چاره ای هم نیست. باید تلاش کرد(و خیلی وقتها این تلاشها فقط نوشتن روی آب هستن ولی نباید نا امید شد. روزی بالاخره آدمی دفتر نوشتنش رو پیدا میکنه.)

گفتم که این جملات تصبره های زیادی دارن که بحث های مفصلی هم میطلبند.

فکر کنم اشتباه متوجه شدید. من هم گفتم که "راه همیشه وجود داره." یعنی اینکه احتمالا زمانی وجود نداره که راهی نباشه! صد البته که گاهی اوقات راه های بسیار کم و محدودی وجود دارند... .
بله و همیشه تهش به اجبارها می‌رسیم.
خیلی موافق نیستم ولی امیدوارم همینطور باشه که شما میگید و نهایت دفتر پیدا بشه.

بله منم یه تبصره‌اش رو گفتم :)
منظورم اینه که گاهی فقط همین یک راهی که ناچاریم انتخابش کنیم وجود داره که البته نمیدونم اسم این اجبار رو میشه گذاشت راه یا نه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan