پنجشنبه ۲۷ آبان ۰۰
معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این غروب دلگیر پنجشنبه حالت خوب باشد.
حال که این نامه را مینویسم نیمی از ماه نوامبر گذشته است و من ترسیدم که نکند پاییز زیبای دوست داشتنیمان به اتمام برسد اما نامهای از من دریافت نکرده باشی. بنابراین شتابان کیک کوچک عصرانهام را در فر رها کرده و به سمت ورقههای کاغذ آمدم تا اولین نامهی پاییز امسال را برایت بنویسم.
کمی قبل برای خرید مایحتاج کلبه به فروشگاه امانوئیل رفته بودم. در کنار مسیر سنگی رودخانه، زوجی جوان به همراه دخترک کوچکشان قدم میزدند. دخترک در دنیای کودکانهاش غرق شده بود، لیلی کنان آواز میخواند و زندگی را زیباتر میکرد، پدر و مادرش هم با نگاههایی غرق در شادی و امید به حاصل زیبای وصالشان چشم دوخته بودند؛ نهالهای قد برافراشتهی عشق را میشد از فاصلهای که ایستاده بودم هم در چشمانشان تماشا کرد. بیهوا به یاد تو افتادم، البته به گمانم جملهی خوبی ننوشتم، من تقریبا هر روز و همیشه به یاد تو هستم. بهتر است بگویم ناگهان به یاد خودمان افتادم، یاد آن غروب زیبای بهاری کنار زایندهرود؛ یادت هست؟ زیر چراغهای روشن سی و سهپل قدم میزدیم و از آینده حرف میزدیم، برای فرزندان نداشتهیمان اسم انتخاب میکردیم و برای روزهای زیبایی که هرگز نرسید رویا میبافتیم. گمان میکردیم که آینده در دستانمان اسیر است، غافل از اینکه روزهای خوب مثل قطرات آب از میان دستانمان میچکید و به زاینده رود میریخت.
محبوب زیبای من!
در میان چشمان عاشقِ مرد، نگاه محجوب آن روزهایت را میدیدم، در صدای آمیخته با لهجهی فرانسویاش، زمزمههای بازیگوشانهی تو را میشنیدم «هنوزم چشمای تو، مثل شبهای پر ستاره است ...»، در چارخانهی پیراهن مرد اما خودم را میدیدم، خودم که در سلول به سلول تو اسیر بودم اما تا زمانی که دوری اینچنین به سینهام چنگ نینداخته بود معنای اسارت را نفهمیده بودم.
میبینی؟ به گمانم من تنها اسیر تاریخم که دلم هر ثانیه برای سلولهای کوچک انفرادیام تنگ میشود و برگشتن به زندان کوچک آغوشت را از خدایت طلب میکنم.
عزیزِ جانم!
خورشید غروب کردهاست، پرندهها به لانههایشان برگشتهاند، مردان به خانههایشان، تو اما از پس هیچ کدام از این غروبها به آغوش من برنگشتهای؛ ای کاش میتوانستم رد غم و امیدِ ناامید شدهای که هر روز به سینهام بر میگردد را به تو نشان بدهم. ای کاش رسیدنت هم مثل این امیدِ ناامید شده، مثل این غم همیشگی، به من وفادار بود.
معشوق من!
دلتنگی امان از کفم بریده است، واژه به واژهام سرریز بیقراریست اما سنگ صبر میگذارم بر سینهام تا دوام بیاورد این روزهای هجری را که هنوز برای به انتها رسیدنش امیدوارم.
+ هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت