هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


به وقت ۲۴ سالگی

صبح ۲۴ سالگی شبیه به صبح بیست و چهار سالگی نبود. سردتر، کسالت‌بارتر، غمگین‌تر و معمولی بود، خیلی معمولی، چیزی شبیه به شب ۲۴ سالگی.

گریه کردم، اشک ریختم، از حس نشدن، شکستن، نرسیدن، رنج و ... سرشار بودم، شبیه به غمگین‌ترین فرشته‌ی زمین، فرصت گریه را از خودم دریغ نکردم، این کمترین حقی بود که نمی‌خواستم از خودم سلب کنم. 

من نرسیدم، من به انتظار ۱۰ ساله‌ام نرسیدم، حالا گریه مرهم کوچکی بر این رنج نبود؟ نبود.

بعد مجبور به بلند شدن بودم، مجبور به ایستادن، محکوم به زیستن. 

بلند شدم، با اشک‌های خشک شده بر گونه، با روحی خسته اما عالِم به محکومیت، عالم به اجبار! محکومم به ادامه دادن، تبعیدم به سرزمین نفس کشیدن.

باید مشق‌های جدید کنم، باید مشق‌های جدید کنم، حالا که انتخاب دیگری نیست باید بایستم و مشق‌های جدید کنم.


+ به وقت 21 ژانویه‌ی 2022، یکم بهمن ۱۴۰۰

به وقت ۲۴ سالگی ...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan