جمعه ۱ بهمن ۰۰
صبح ۲۴ سالگی شبیه به صبح بیست و چهار سالگی نبود. سردتر، کسالتبارتر، غمگینتر و معمولی بود، خیلی معمولی، چیزی شبیه به شب ۲۴ سالگی.
گریه کردم، اشک ریختم، از حس نشدن، شکستن، نرسیدن، رنج و ... سرشار بودم، شبیه به غمگینترین فرشتهی زمین، فرصت گریه را از خودم دریغ نکردم، این کمترین حقی بود که نمیخواستم از خودم سلب کنم.
من نرسیدم، من به انتظار ۱۰ سالهام نرسیدم، حالا گریه مرهم کوچکی بر این رنج نبود؟ نبود.
بعد مجبور به بلند شدن بودم، مجبور به ایستادن، محکوم به زیستن.
بلند شدم، با اشکهای خشک شده بر گونه، با روحی خسته اما عالِم به محکومیت، عالم به اجبار! محکومم به ادامه دادن، تبعیدم به سرزمین نفس کشیدن.
باید مشقهای جدید کنم، باید مشقهای جدید کنم، حالا که انتخاب دیگری نیست باید بایستم و مشقهای جدید کنم.
+ به وقت 21 ژانویهی 2022، یکم بهمن ۱۴۰۰
به وقت ۲۴ سالگی ...