هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۲۵]

معشوق پاییزی من، سلام!
احتمالا این نامه زمانی به دستت می‌رسد که آخرین پنج‌شنبه‌ی سال شمسی و آخرین پنج‌شنبه‌ی قرن است.

این روزها هوا در آنگلبرگ مثل روزهای اولِ فصل، سرد و برّان است؛ شعله‌های شومینه تا انتها سرخ شده‌اند و کلبه را مثل تابستان‌های استوا گرم نگه می‌دارند. 
هوای ایران چطور است؟ امیدوارم که در این روزهای سرد آخر سال بیمار نشده باشی. 
راستی، حال و هوای سال نو چگونه است؟ هنوز خیابان‌های شهر بوی جوانه‌های تازه شکفته می‌دهد؟ بچه‌ها کنار تُنگ ماهی گلی‌ها صف می‌کشند؟ بساط اسکناس‌های تا نخورده‌ی عیدی و سکه‌های نوی هفت سین پهن است؟! آخ که چه خاطراتی در مغزم رژه می‌روند و چقدر دلم برای بوی شادی دم عید و لذت و تکاپوی سال تحویل‌ تنگ شده است.
کاش امسال  از احوالاتت برایم بنویسی، لااقل چند کلمه، تنها به اندازه‌ی چشم روشنی بهار.

محبوب من!
اگر از حال من می‌پرسی، می‌نویسم که خوب نیستم‌. تنم بیمار است و روحم خسته، دلتنگ و پریشان، دقیقا حال کسی که عزیزی دور دارد و دلش در سرزمینی جدا از جسمش می‌تپد.
مثل هر سال روی مخمل زرشکی کوچکی سفره‌ی هفت سین پهن کرده‌ام، گوشه‌ی سمت چپ تنگی پر از آب و سمت راست آینه‌ی کوچکی گذاشته‌ام که نیمی از روز، خودم را در آن تماشا می‌کنم. به خطوط گوشه‌ی چشم، چروک روی پیشانی و‌ دسته‌ی موهای سپید روییده روی شقیقه‌ام چشم می‌دوزم. پشت هر خط و هر چروک خاطرات تلخ و شیرین گذشته، که ماحصلش آثار پیری‌ست را دوره می‌کنم.
دلم برای ثانیه به ثانیه‌ی سالی که کنار تو تحویل شد پر می‌کشد، یادت هست؟ لحظه‌ی ترکیدن توپ سال عهد بسته بودیم که هر سال، دست در دست هم سال‌های پیش‌رو را تحویل کنیم. قرار بود بوی سنبل‌های سفره‌ی هفت سین‌مان تا هفت کوچه بالاتر بپیچد و سیب‌های باغ خانه‌یمان عیدی سال نوی عابران باشد.
 بهارها آمد و رفت و سال‌ها یکی‌یکی، غریبانه و دور از هم تحویل شد. بوی عید از خانه‌هایمان رفت، ماهی‌ گلی‌ها مردند و جوانه‌های چشم‌مان خشکید. نبودیم عزیزِ من، کنار هم نبودیم. از آن عصر دلگیر رفتن تا عصر دلگیر امروز، هیچ‌گاه بین پایان ۱۳ فروردین و غروب ۲۹ اسفند فرقی نبوده‌. از روزی که نیستی دیگر شکوفه‌های درخت نارنج را ندیده‌ام و بوی بهار نارنج‌های باغچه‌ی کوچک خانه‌ام معجزه‌ی بهار نیست. از روزی که نیستی فهمیده‌ام خالق معجزه‌‌ها برق چشم‌های تو بود و اعجاز بزرگ هستی گرمی دستانت؛ تو که نیستی تمام هستی تکرار است و تکرار. 
وقتی که نبودی تازه فهمیدم که معجزه در چشم‌های تو رخ میداد، تو پیامبر مبعوث شده‌ی من بودی، پیامبر حیات، این را درست همان روزی که دنیا در نگاهم خشکید فهمیدم.

عزیز من! 
دعای سال تحویلم برایت عید است. هر کجا که هستی، در هر گوشه‌ای از دنیا، با من یا ... بدون من، آرزو می‌کنم در دلت چلچراغ‌های عید روشن باشد و نور شادی در سینه‌ات بدرخشد. 
سال نو مبارک.

+ روز وصال یار، بود عید عاشقان ... سال نو است و گرد تو گشتن، شگون ما

قلمِ توانمند و قدرتمندی دارید! بعد از مدت‌ها، به نوشته‌هایی برخوردیم که واژهایش دقیق و شمرده‌شمرده و تسبیح‌وار در کنار هم نظم گرفته و پی‌درپی در یک خط اُنس گرفته‌اند. شیواست؛ دلنشین است؛ عالیست! قلمتان پرجوهر باد!
خیلی متشکرم، خودم رو در حد این همه تعریف نمی‌بینم، امیدوارم در ادامه هم از خوندن اینجا لذت ببرید و همچنان نظرتون همین باشه.
تشکر و همچنین
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan