سه شنبه ۱۶ فروردين ۰۱
احساس میکنم قلبم چیزی بیش از توانش را تحمل میکند. مگر دو دهلیز و بطن و چند مویرگ چقدر توان دارند؟
میترسم، شنیدهاید میگویند فلانی مثل مرگ از چیزی میترسد؟ از این روزها مثل مرگ میترسم اما ناچارم به صبوری.
آخ که چه درد بدیست این ناچاری و صبوری.
دل نگرانم، هر ثانیه بیشتر؛ بابا را که میبردند بیمارستان و توی ماشین به شوخیهای الف میخندید قلبم نمیزد، به چیزهایی فکر میکردم که نمیخواهم دوباره به آنها فکر کنم و از نوشتنشان عاجزم، اما خلاصهاش این است که در ذهنم چیزهای خوبی نبود، نگرانی آدم را به فکرهای بدی میاندازد.
مامان هر نیم ساعت میپرسد «مگه تو چته؟»، مامان نمیداند که دارم در چه برزخی قدم میزنم. مامان از عمل بابا فقط یک چیز ساده میداند، که عمل سختی نیست، نمیداند که آن عمل سبک، سنگین است با ریسک بالا ، مامان نمیداند که قلبم در سینه نمیزند و دلشوره امانم را بریده. برایش بهانه میآورم «دلپیچه دارم، اسهال شدم، سرم خیلی درد میکنه»؛ وقتی کنار کولهپشتی نشسته بودم، شناسنامه و کارت ملی بابا در دستانم بود و حوصلهی بلند شدن را نداشتم هم بهانه اوردم «مچم پیچ خورد، درد میکنه».
دنیا دارد دور سرم دوران میکند، شبها کابوس میبینم، مغزم از لحظهی بیدار شدن در حال مرور اطلاعات است، احساس میکنم هر لحظه از حجم افکاری که در تک تک سلولهایش رژه میروند میترکد. ذهنم مشغول است و جسمم انگار بیمار؛ به فاصلهی کمتر از یک هفته دوباره پریود شدهام، دیروز عطش داشتم، بیش از ۱۰ لیوان آب را در دو ساعت خوردم اما سیری نداشت، احساس میکردم هر آن از تشنگی میمیرم، بعد اسهال و سردرد هم آمد نشست ور دیگرم. بعد که بابا رفت بیمارستان چپیدم توی تخت، یادم نیست کی خوابم برد، بعد کابوس بود و بیدار شدنهای یهویی.
هر بار که مغزم اوقات فراغتی از دغدغههای هر لحظهای پیدا میکند، سوال میپرسد، سوالهایی که ازشان متنفرم، سوالهایی که جوابی غیر از اشک ندارند، سوالهایی که دو نصف شب وسط غلت زدن هم رهایم نمیکنند.
خستهام، کاش اینبار هم از نقطهی سیاه زندگی گذر کنیم.