هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


از این روزهایی که می‌گذرد (۲)

کف اتاقم در خوابگاه دراز کشیده‌ام و در سکوت صبحگاهی به سقف نم بسته‌ی اتاق نگاه می‌کنم.

فردا میان‌ترم سیگنال دارم ولی میزان آمادگی‌ام به سمت صفر میل می‌کند.

وقتی برای بار هزارم وسط فرمول‌ها و راه‌حل‌های گنگ ریاضیات گیر کردم فهمیدم که من آدم ریاضی نیستم. ولی خب چاره‌ای نیست، به هر حال سنگ‌ها هم جزئی از مسیرند.
در خوابگاه خوش می‌گذرد، دوستشان دارم و دوستم دارند و همین ناحیه‌ی اشتراکی بین ماست، این دوستی جاری در اتاق قلبم را گرم‌ می‌کند و دلتنگی برای خانه را قابل تحمل‌تر.
تعطیلات است و اغلب ساکنین خوابگاه به دیارشان برگشته‌اند، همه‌جا خلوت است و حس دلچسبی دارد. دیروز عصر، نرسیده به غروب، فرصتی شد تا بعد از روزها کمی در تنهایی بنشینم؛ دلم گرفته بود، سالار عقیلی می‌خواند «وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی، برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت ..‌.» اشک‌هایم را به زور کنترل کرده بودم.
پریشب تماس تصویری گرفته بودم با خانه، جمع‌شان جمع بود، حاجی می‌گفت جای خالی‌ات خیلی حس می‌شود، خواهرم می‌گفت هرجا را می‌بینیم یکبار قربان صدقه‌ات می‌رویم، آن یکی خواهرم اصرار میکرد که برای مراسمش برگردم وگرنه روزگاری که نوبت به من برسد او هم به بهانه‌ی امتحان و درس نمی‌آید، ولی در نهایت می‌دانست که این دوری اختیاری نیست، قرار شد آن شب را تماس تصویری بگیرم، فکر کن! آدم با تکنولوژی می‌تواند ۱۴۰۰ کیلومتر آن‌طرف‌تر در مراسم عقد خواهرش شرکت کند تا کمی قلبش آرام بگیرد. (لعنت بر آن‌هایی که چشم دیدن علم و تکنولوژی را ندارند.)

دیشب بعد از اینکه برگشتم به اتاق یک دختر شیرازی منتظرم بود، گفت شنیده‌ام که یک بوشهری در خوابگاه هست، خواستم ببینم کی و چطور می‌روی؟ می‌شود با هم برویم؟ گفتم این‌بار فعلا تصمیم ندارم که از مسیر شیراز برگردم، دوست دارم مسیر جدیدی را امتحان کنم، بچه‌ها خندیدند که فرشته تبدیل شده است به مارکوپولو و اینبار شهر جدیدی می‌رود. خندیدم. کاش می‌توانستم تمام مسیرهای جدیدی که دوست دارم را امتحان کنم، حیف زندگی که در سکون بی‌تجربگی می‌گذرد.
 

+ حال پدرم را پرسیده بودید، خوب است، الحمدالله خوب است و خطر رفع شده است. ممنونم از محبت همه‌تان🌷


سیگنال سیستم؟
آره متاسفانه، این سیگنال‌ها و سیستم‌ها ما رو پیر میکنه تا پاس بشه.

فقط پاسش کردم...سری فوریه نابودم کرد
:))
سیگنال برای همه فقط همین پاس کردنه گویا، باید ازش رها شد فقط.
نمیدونم چطور ولی اینقدر این زندگی غیرقابل پیش بینی شده که هیچ بعید نیست که شرایط جوری پیش بره که توی جشن خواهرت باشی :)
نه فکر نمیکنم دیگه فرصتی باشه، تنها راه موجودم فعلا همین تماس تصویریه که امیدوارم اینترنت مدد کنه که جا نمونم :)
سر عروسی وحید بود که این استفاده از تکنولوژی رو امتحان کردیم. تماس تصویری گرفته بودیم با آرمیتا که دوست داشت در مراسم باشه و نتونسته بود بیاد. :)
منم امتحانش کردم ولی سرعت اینترنت یه جوری بود که فقط بهتر از هیچ بود، هیچ تصویر واضحی ندیدم واقعا 🥲
پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱ , ۰۹:۲۹ مصطفی فتاحی اردکانی
سیگنال چه درس عجیبی

این سیر از معادلات شروع میشه می رسه به سگنال و از اون به الکترومغناطیس و هر درس شیرین تر از یکی دیگه. اینقدر شیرین که گلو هر چی دانشجو هست زده
البته فیزیک 2 هم نقش بازی تدارکاتی داره برای این درسا
سخت و عجیب.
انقدر معادلات بلد نیستم که هرجا بهش میخورم گیر میکنم 🤦
دیگه فقط میخوایم با ۱۰ پاس کنیم و بریم.:(
کلا از هیچ ریاضی خوشم نمیاد :((
چیزی که از دستم‌ برمیاد اینه‌که دعا کنم این ۱۰ روز پیش رو امتحانات رو با موفقیت سپری کنی.
آمین رو بلند بگین D:
مرسی محمد:)
آمین.
به منم یک سر بزنید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan