هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


کهنه کتاب

شبیه زخمی که کم‌کم در حال بسته شدن است دارم سعی میکنم کم‌کم به خودم برگردم اما ناگهان خاطره‌ای، اسمی‌، بالا امدنت در لیست پیامک‌ها و مخاطبین و ... لایه‌ی نازک زخم را کنار میزند و از نو تازه میشود. توی خیابان که قدم میزنم ناگهان برق خاطره‌ای از ذهنم گذر میکند.
هر روز به خودم میگویم دیگر امروز به خودم می‌آیم، زندگی را از سر میگیرم، کارهای عقب مانده‌ام را شروع میکنم و ... اما شدنی نیست، زخم‎هایم هنوز حتی لایه‌های نازک‌شان محکم نشده است، به نوازش انگشتی کنده میشود و ... .
هر روز، هر ساعت سرم را با سریال‌های مختلف گرم میکنم‌‌‌‎، از سریال‌های تخیلی گرفته تا سریال‌های عاشقانه‌ی ترکی و ایرانی. انگار همین که سرم گرم باشد و فکر نکنم کافیست. فرار میکنم. از چه؟ از خودم، از گریه کردن، از دلتنگی.
گاهی، یا شاید بهتر است بگویم اغلب اوقات احساس میکنم هیچ‌کس، مطلقا هیچ‎کس احساسات و رنجی که تحمل میکنم را نمی‌فهمد، توضیح دادنش سخت است حتی به خودم. کلمات کافی نیست انگار دایره‌ی لغاتم برای بیان حرف‌هایم شبیه لغت‌نامه‌ای بیگانه است که نهایتا چند کلمه‌ی آن را از بر کرده‌ای.
اما مینویسم که درد دارد. بعد از یکسال رها کردن درد دارد. با علم به اینکه بهترین تصمیم ممکن را انتخاب کرده‌ای باز هم درد دارد. رها کردن و گذشتن از خاطره‌ها درد دارد. دلتنگی بعد از رفتن درد دارد. فکر کردن به پریشانی بعد از تو درد دارد. اتمام دوستی‌ها و محبت‌ها درد دارد. دل نگران تنهایی و اضطراب و مشکلات زندگی‌اش بودن درد دارد.
چطور بنویسم که کسی بخواند و بفهمد که درد دارد؟ ولی بخدا درد دارد. فرار میکنم و فرار کردن هم درد دارد.
دیشب زهرا میگفت "به خودت سخت نگیر، بقیه حالت رو نفهمیدن، اذیت شدی لااقل خودت با خودت اینکار رو نکن. به خودت زمان بده. چیز کمی نیست. روزهای ساده‌ای رو پشت سر نذاشتی به خودت زمان بده. لااقل خودت خودت رو درک کن." راست میگوید احساس میکنم خودم با خودم نامهربانم. دائم سرزنشش میکنم که چرا به زندگی نرمال برنمیگردی؟ داری زمان را از دست میدهی. این تلنبار کردن کارهای عقب مانده و حرام کردن ثانیه‌ها و روزها یعنی چه؟
دائم نشسته‌ام و سرزنشش میکنم در حالی که میدانم خسته است. که هیچ‌گاه روزی را درست و بدون سرزنش، بدون درد، بدون دغدغه و راحت استراحت نکرده است. از این یکسال و چالش‌هایش میتوانم چندین کتاب بنویسم اما هنوز هم سرزنشش میکنم که چرا نمیجنگی؟ حال انکه روزی را بدون جنگ سر نکرده است، روزی را زندگی نکرده است. وسط میدان جنگ، با هزار زخم هر روز زندگی کرده و ادامه داده است اما هنوز میپرسم چرا نمیجنگی؟
این من خسته رمق از تنش رفته و نمیدانم برای اینکه دوباره بلندش کنم، توان ادامه دادن را در رگ‎هایش جاری کنم باید به کدام امید متوسل شوم.
دارم فکر میکنم از کی؟ از چه روزی به چنین نقطه‌ای رسیده‌ام؟ نمیدانم اما سال‌هاست. سال‌هاست که چیزی حل نشده فقط زخمی روی زخم دیگر، دردی روی درد دیگر، مشکلی روی مشکل دیگه تلنبار شده است.
به رفتن فکر میکنم. همیشه. هر لحظه. هر ثانیه. به رفتن فکر میکنم. به رها کردن. دلم میخواست که نقطه‌ای پررنگ بگذارم ته این زندگی و از نو شروع کنم. جایی دیگر، شکلی دیگر، جوری دیگر. مثل کتابی که هر چه میخوانی نمیفهمی، هر چه پیش میرود به دلت نمی‌نشیند این زندگی به دلم نمی‎‌نشیند؛ دلم میخواست کتابش را ببندم و پرت کنم گوشه‌ای که هرگز دوباره چشمم به صفحه‌ای از آن نخورد بعد کتابی نو را شروع کنم. کتابی که با تمام فراز و نشیب‌هایش به دلم بنشیند، از خواندن و دنبال کردنش لذت ببرم. گریه کنم، درد بکشم، غمگین شوم اما باز هم دوستش داشته باشم و بخواهم خطوطش را دنبال کنم و ببینم آخر ماجرا به کجا میرسد.
این کتاب اما هیچ چیزی برای ادامه دادن ندارد، انگار هیچ خط و کلمه‌اش متعلق به من نیست، همه‌اش اضافات و هذیانات نویسنده است که حتی یک سطرش را هم متوجه نمیشوم. شبیه کتاب‌های درسی‌ای که میخواندم و نمیفهمیدم ولی باز هم ادامه میدادم، ادامه میدادم که فقط یک دور خوانده باشم شاید جایی به دادم رسید این کتاب اما نگار هیچ جا به دادم نمیرسد، خسته کننده و ملالت‌بار است. 
 حیف، حیف زندگی که مجبور است اسیر این کتاب کهنه و خسته کننده باشد. حیف. ای کاش چاره‌ای، راهی، میانبری برای دور انداختن این کتاب و شروع چیزی نو داشتم. این کاش اما ... همه چیز در همین "کاش" خلاصه می‌شود.


باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan