هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


برای تو‌ که گویا مبهم‌ترین وجود دنیایی

ببین باری جان! بیا یکبار تکلیف‌مان را مشخص کنیم. 

بین آن همه سیاهی و درد و رنج، بین این کلاف پیچ در پیچ خورده‌ی زندگی که برای بخش اعظمی از آن دست من یکی لااقل کوتاه است تو کجا ایستاده‌ای؟

۱۲۴ هزار پیامبر فرستادی که در نهایت بگویی شما ضعیف و ناتوان و محتاجید و من قوی و قادر و بی‌نیاز، اما در بخشی از مباحث سنگین که بنده التماس میکند، ناله میکند و کمک می‌خواهد چشم می‌بندی و میگویی خودتان میدانید و خودتان. 

« ایستاده‌ای به تماشا و کاری نمیکنی؟ یا نمی‌بینی؟»

متاسفانه هر دو گزینه بار انبوهی از رنج را همراه خود دارد، دست روی هر کدام که بگذاری درد و خشم و غم و ... در جانم رخنه میکند.

کجا ایستاده‌ای باری جان؟ به تماشای چه نشسته‌ای؟


باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan