پنجشنبه ۱۹ آبان ۰۱
پنجشنبه ۱۹ آبان ۰۱
پنجشنبه ۱۴ مهر ۰۱
چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱
سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱
شنبه ۸ مرداد ۰۱
چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱
جمعه ۱۰ تیر ۰۱
دوشنبه ۶ تیر ۰۱
همیشه وقتی فکر میکردم که همه چیز رو به بهبود است یک چیزی، یک چیزی شبیه بلای آسمانی روی سرم نازل شده است. انگار رسالت زندگی همین است که با سیلیهای محکم یادآوری کند رنجها تمامی ندارند، دردها انتها ندارند، در پس هر رنجی، رنجی دیگر ایستاده، در پس هر شادی هم دردی جانکاه چشم به راهت نشسته است.
دارم تلاش میکنم. تلاش میکنم با نفسهایی کوتاه، آههای عمیق و «فکر نکردن» از چیزهایی که نمیتوانم دستی در اصلاحشان داشته باشم گذر کنم. قلبم را در آغوش میگیرم، سکوت میکنم، کمتر میشنوم، کمتر میگویم، بیشتر مینویسم و در دل خدایم را صدا میزنم؛ این نسخهایست که میخواهم حالم را بهتر کند. این نسخهای است که میخواهم برای روزهای غمناکم تجویز کنم، تجربه میگوید این خوددرمانی جواب میدهد.
هر زمان که به اینجای ماجراهای زندگی میرسم به عدم فکر میکنم، برخلاف اغلب آدمها فکر کردن به عدم غمگینم نمیکند، برعکس، انگار نقطهی نورانی باشد وسط شبهای تاریک، انگار آبادی باشد وسط یک برهوت. خیال رسیدنش آرامم میکند، بعد از عمری خستگی و دویدن، بعد از عمری بالا و پایین، شادی و غم، بالاخره در نقطهای آرام میگیری، نقطهای که یا عدم است یا زندگی. نمیدانم، باور دینی میگوید زندگیست، باور غیر دینی میگوید عدم، باوری میانه هم هست که میگوید هیچ کدام، یک شروع دوباره در جسمی، کالبدی دیگر. مهم نیست، هر چه که هست شبیه ریاستارت شدن برنامه است، بدون هیچ پیش زمینهای، از صفر صفر.
حالا که اینها را مینویسم غمگینم، اما نوشتههایم از غم نیست، این باوری است که در شادی و غم همراهم است؛ زندگی میگذرد و بالاخره دیر یا زود در انتهای جملهی «او در فلان تاریخ زندگی میکرد» نقطه میگذارند و تمام!
تنها تفاوتش در این است که وقتی غمگینم دوست دارم نقطهها زودتر برسند و وقتی خوشحالم فرقی نمیکند که دیر برسد یا زود. البته که زندگی هیچگاه به دیر و زودهای ما بهایی نمیدهد؛ او ساز خودش را میزند و مسیر خودش را طی میکند.
اما حالا غمگینم و چیزی در سرم میگوید « کاش نقطهها زودتر برسند».
يكشنبه ۱۵ خرداد ۰۱
کف اتاقم در خوابگاه دراز کشیدهام و در سکوت صبحگاهی به سقف نم بستهی اتاق نگاه میکنم.
فردا میانترم سیگنال دارم ولی میزان آمادگیام به سمت صفر میل میکند.
سه شنبه ۱۶ فروردين ۰۱
احساس میکنم قلبم چیزی بیش از توانش را تحمل میکند. مگر دو دهلیز و بطن و چند مویرگ چقدر توان دارند؟
میترسم، شنیدهاید میگویند فلانی مثل مرگ از چیزی میترسد؟ از این روزها مثل مرگ میترسم اما ناچارم به صبوری.
آخ که چه درد بدیست این ناچاری و صبوری.
دل نگرانم، هر ثانیه بیشتر؛ بابا را که میبردند بیمارستان و توی ماشین به شوخیهای الف میخندید قلبم نمیزد، به چیزهایی فکر میکردم که نمیخواهم دوباره به آنها فکر کنم و از نوشتنشان عاجزم، اما خلاصهاش این است که در ذهنم چیزهای خوبی نبود، نگرانی آدم را به فکرهای بدی میاندازد.
مامان هر نیم ساعت میپرسد «مگه تو چته؟»، مامان نمیداند که دارم در چه برزخی قدم میزنم. مامان از عمل بابا فقط یک چیز ساده میداند، که عمل سختی نیست، نمیداند که آن عمل سبک، سنگین است با ریسک بالا ، مامان نمیداند که قلبم در سینه نمیزند و دلشوره امانم را بریده. برایش بهانه میآورم «دلپیچه دارم، اسهال شدم، سرم خیلی درد میکنه»؛ وقتی کنار کولهپشتی نشسته بودم، شناسنامه و کارت ملی بابا در دستانم بود و حوصلهی بلند شدن را نداشتم هم بهانه اوردم «مچم پیچ خورد، درد میکنه».
دنیا دارد دور سرم دوران میکند، شبها کابوس میبینم، مغزم از لحظهی بیدار شدن در حال مرور اطلاعات است، احساس میکنم هر لحظه از حجم افکاری که در تک تک سلولهایش رژه میروند میترکد. ذهنم مشغول است و جسمم انگار بیمار؛ به فاصلهی کمتر از یک هفته دوباره پریود شدهام، دیروز عطش داشتم، بیش از ۱۰ لیوان آب را در دو ساعت خوردم اما سیری نداشت، احساس میکردم هر آن از تشنگی میمیرم، بعد اسهال و سردرد هم آمد نشست ور دیگرم. بعد که بابا رفت بیمارستان چپیدم توی تخت، یادم نیست کی خوابم برد، بعد کابوس بود و بیدار شدنهای یهویی.
هر بار که مغزم اوقات فراغتی از دغدغههای هر لحظهای پیدا میکند، سوال میپرسد، سوالهایی که ازشان متنفرم، سوالهایی که جوابی غیر از اشک ندارند، سوالهایی که دو نصف شب وسط غلت زدن هم رهایم نمیکنند.
خستهام، کاش اینبار هم از نقطهی سیاه زندگی گذر کنیم.
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )