چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶
در پیچ و تاب ثانیه ها،لحظه ای می ایستم و با تمام توانم دلتنگی هایم را بر سرم فریاد میکشم تا شاید خالی شود درد کهنه ای که پیکره ی روحم را متلاشی میکند.
خیره در چشمان آیینه،چشمان نجیبش جان میگیرد، در لب های به خشکی نشسته ام لبخند مهربانش طنازی میکند،بغض میکنم و پلک میبندم و او در تصویر آیینه قد میکشد، رشد میکند و من هر ثانیه بی نفس تر میشوم.
لحظه ای چشم باز میکنم و اویی در کنارم ایستاده، خالصانه دلربایی میکند و من مشتاقانه دل میدهم پی دلی که میدانم در آرزویم نیست.
اشک میریزم و او در لابه لای پلک هایم دوباره محو میشود...
دلم خسته از جنگی نابرابر باز در انتهای دلتنگی اش سه نقطه میگذارد و زمزمه میکند:
برون نمی رود از خاطرم خیالِ وصالت
اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت