هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


چشمان آیینه

در پیچ و تاب ثانیه ها،لحظه ای می ایستم و با تمام توانم دلتنگی هایم را بر سرم فریاد میکشم تا شاید خالی شود درد کهنه ای که پیکره ی روحم را متلاشی میکند.

خیره در چشمان آیینه،چشمان نجیبش جان میگیرد، در لب های به خشکی نشسته ام لبخند مهربانش طنازی میکند،بغض میکنم و پلک میبندم و او در تصویر آیینه قد میکشد، رشد میکند و من هر ثانیه بی نفس تر میشوم.

لحظه ای چشم باز میکنم و اویی در کنارم ایستاده، خالصانه دلربایی میکند و من مشتاقانه دل میدهم پی دلی که میدانم در آرزویم نیست.

اشک میریزم و او در لابه لای پلک هایم دوباره محو میشود...

دلم خسته از جنگی نابرابر باز در انتهای دلتنگی اش سه نقطه میگذارد و زمزمه میکند:

برون نمی رود از خاطرم خیالِ وصالت

اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت

چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶ , ۱۴:۲۲ میرزا ژوزف پولیتـزِر
خیلی خوب بود.. خیلی حس داشت. و لطیف... و غمین :(
ممنونم...صفاش به همینه دیگه:|
ممنون از حضورتون
:)
دل که تنگ بشه
آینه بهونست ...
:)
{ نگاه به افق }  D:
دل که تنگ بشه،همه جا آیینه است:)
:))
ممنون از حضورتون
میبینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته میپرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد 
اون به من یا من به اون خیره شدم...
زنده یاد فرهاد میخوند.
بعضی اهنگهاش رو خیلی دوست دارم:)
ممنون
تشکر از حضورتون
چشمها همیشه راستشو میگن!
گاهی وقتها بی صدان نمیشه فهمید چی میگن.
ممنون از حضورت

ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم

مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم


سیلاب نیستی را سر در وجود من ده

کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم

خیلی هم زیبا:)
ممنون
تشکر از حضورتون
:))
ولی آینه بهونست ...
بگو خب
عه :/
:))
باشه آقا بهونه است، دعوا نداره که:)))
ممنون از حضورتون
نگفتی " خب  " :/ D:
غرض اذیت و آزار بود که به حمدالله حاصل شد ! اینا بهونست :))
اخی یادم رفت:))
خب:)
خوبه اعتراف هم میکنید:)) 
ممنون از حضورتون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan