چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶
دیروز مادر آش نذری داشت، به قابلمه اش نگاه کردم و گفتم:
_ اینکه خیلی کوچیکه، ۳ تا همسایه هم به زور میرسونه!
+ تو همین کاسه چینی بزرگا میخوام بکنم تازه امام سجاد خودش زیادش میکنه!
_چه ربطی به امام سجاد داره؟! شهادت امام جواده بعد امام سجاد زیادش میکنه؟!
+ووی همش حس میکنم برای امام سجاده (اخه هر سال تولد امام سجاد آش رشته داریم).
عصر با دوستم رفتیم بازار، بعد که برگشتم نماز مغرب و عشا را خواندم و رفتم آش ها را تقسیم کنم، ته کوچه را با هم رفتیم، من درِ یک حیاط بودم و مادر هم درِ حیاطی دیگر که شیب داشت و کاشی بود، آب هم ریخته بود، هر چه در زد کسی در را باز نکرد، خانه ی کنارشان یک خانواده ی افغان زندگی میکنند، دو آقا امدند که بروند داخل، مادر صدا کرد"آقا،آقا" و خواست برود سمتشان که از بالا لیز خورد و افتاد،کاسه ی آش هم درِ حیاطشان خالی شد، من دویدم سمت مادر ،آقاها هم که انگار نه انگار، رفتند داخل و در را بستند، بعد که از سلامت مادر مطمئن شدم زدم زیر خنده،خنده و گرما و عرق باعث شده بود مثل گوجه سرخ سرخ بشوم، از شدت خنده پشت کله ام درد میکرد، صدای خنده ام در کوچه میپیچید و هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را کنترل کنم، مادر هم از آن طرف سرش را در چادر فرو برده بود، میخندید و بریده بریده میگفت: نَ...خند...نَ...خوبه
آش ها را تقسیم کردم و راه افتادیم سمت خانه به شوخی گفتم: خودت و کاسه ات سالمین؟
_اره خدا رو شکر، امام سجاد خودش کمک کرد چیزیم نشد!
+[با خنده] انقدر امروز گفتی امام سجاد تا بالاخره امام جواد رو عصبانی کردی،بیا اینم نتیجه اش.