هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


اندراحوالات من۸

روزِ یکشنبه برای فرار از جو حاکم بر خانه تصمیم گرفتم سری به کتابخانه بزنم و کتابهای به امانت گرفته شده ام را پس بدهم و چند کتاب درسی که دیگر به کارم نمی آمدند را هم به کتابخانه اهدا کنم. تقریبا نصف شهرِ ما را بازار تشکیل میدهد و من هم تقریبا تمام مسیرم از بازار میگذشت.پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم،دو مغازه دار با هم دعوا میکردند و عده ای هم مشغول جدا کردن آنها و پا در میانی بودند،تاکسی حرکت کرد، سر چهارراه پیاده شدم تا باقی مسیر را پیاده طی کنم.
از سر یک کوچه رد شدم،هنوز قدم اخر را برای رسیدن به پیاده رو بر نداشته بودم که با فریاد "هوی هوی" از جا پریدم،فکر کردم کسی مرا صدا کرده که بخاطر هندزفری و صدای آهنگ نشنیده ام و حالا عصبانی شده است، به محض اینکه به عقب برگشتم در فاصله ی یک متری،یعنی دقیقا وسط کوچه،نیسان محکم به موتور خورد و موتور پخشِ زمین شد، تنها واکنشم فریاد خفه ی" یا امام حسین" و گذاشتن دستم بر روی دهانم بود،حدود دو دقیقه بدون پلک زدن و با چشمهای گرد شده به راننده ی موتور که به زور از زیرِ موتور بیرون آمد و مدام خم و راست میشد خیره شدم؛ احساس میکردم راه نفسم بسته شده است، دو سه قدم جلوتر رفتم و دستم را به داربست های جلوی یک مغازه تکیه دادم ؛ همانطور که به راننده ی موتور که روی پله ی یک مغازه نشسته بود و مردم و راننده ی نیسان آب به دست اطرافش ایستاده بودند خیره شده بودم مدام به این فکر میکردم که اگر فقط چند ثانیه دیرتر عبور کرده بودم ممکن بود من به جای موتور باشم، در ادامه ی مسیرم به اشتباه ها،‌خطاها،لغزش ها،نماز و روزه های قضا،آرزوها،امیدها و ... فکر میکردم و فهمیدم ... من برای مردن آماده نیستم!
سه شنبه ۱۸ مهر ۹۶ , ۲۱:۳۰ دلنوشته های یک اردیبهشتی
احسنت خیلی داستان زیبا و مفهومی بود...
به وبلاگ ما هم سری بزنید...
ممنونم:)
بله حتما:)
ممنون از حضورتون
ولی انصافا اگ بدترین آدم رو زمینم باشم تنها آرزوم همینه :))
که چی؟!
که تموم شه :) این نفسای بی هدف :))
وقتش که برسه هیچ فراری ازش نیست، پس سعی کنید این سالها رو جوری زندگی کنید که بعدا حسرت یه چند روز بیشتر رو نداشته باشید:)
ان‌شاا... که سلامت باشید:)
همون بمونید خونه بعد از این :)
نمیشه که همش تو خونه بمونم خو:)) 
چه راهکارهایی هم‌ میدید ها:)))
جالب بود و پر هیجان.
مراقب خودتون باشین.
مگه تو خیابون هندزفری میزارن؟ :|||
:)
هستم منتهی پیش میاد دیگه:))
من بدون هندزفری بیرون نمیرم معمولا:))
 مرگ و زندگی ما دست خداوند است .
 نباید از مرگ ترس داشت و چون نمی دانیم
 تا چه زمانی زندگی برای مقدر شده باید هر
لحظه منتظر آن باشیم..
 مرگ فقط تغییر یک زندگی به نوعی دیگر است 
 میدانید اگر مرگ برای انسان وجود نداشت 
 این دنیا و زندگی اصلا زیبایی و مفهومی نداشت 
بله همینطوره ولی برای ما ادم بدا که چیز خوبی اونجا منتظرمون نیست ترس داره.
هر چیزی باید نتیجه داشته باشه تا مهم باشه مرگ‌ هم وقت دادن نتیجه هاست نباشه همه چیز بیهوده است.
مرسی عالی بود
عالی خوندید:)
خیلی وقته کتاب نخوندم و به هیچ وجه آماده مردن نیستم و متاسفانه به فکر مرگ و کار های نکرده هم نیستم.
خب برید بخونید،تو خوابگاه یا سر پست نمیشه؟:))
مرگ خبر نمیکنه باید بهش فکر کنیم ولی خب متاسفانه منم خیلی به فکرش نیستم، انقدر نماز و روزه ی قضا و گناه دارم که تو درجه ی آخر جهنم هم راهم نمیدن:(
خدا بهت رحم کرده 
خدا رو شکر به خیر گذشت:)

عالی
:)
سلام تمایل به تبادل لینک دارید؟

بهترین های تلگرام
سلام
خیر:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan