سه شنبه ۱۸ مهر ۹۶
روزِ یکشنبه برای فرار از جو حاکم بر خانه تصمیم گرفتم سری به کتابخانه بزنم و کتابهای به امانت گرفته شده ام را پس بدهم و چند کتاب درسی که دیگر به کارم نمی آمدند را هم به کتابخانه اهدا کنم. تقریبا نصف شهرِ ما را بازار تشکیل میدهد و من هم تقریبا تمام مسیرم از بازار میگذشت.پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم،دو مغازه دار با هم دعوا میکردند و عده ای هم مشغول جدا کردن آنها و پا در میانی بودند،تاکسی حرکت کرد، سر چهارراه پیاده شدم تا باقی مسیر را پیاده طی کنم.
از سر یک کوچه رد شدم،هنوز قدم اخر را برای رسیدن به پیاده رو بر نداشته بودم که با فریاد "هوی هوی" از جا پریدم،فکر کردم کسی مرا صدا کرده که بخاطر هندزفری و صدای آهنگ نشنیده ام و حالا عصبانی شده است، به محض اینکه به عقب برگشتم در فاصله ی یک متری،یعنی دقیقا وسط کوچه،نیسان محکم به موتور خورد و موتور پخشِ زمین شد، تنها واکنشم فریاد خفه ی" یا امام حسین" و گذاشتن دستم بر روی دهانم بود،حدود دو دقیقه بدون پلک زدن و با چشمهای گرد شده به راننده ی موتور که به زور از زیرِ موتور بیرون آمد و مدام خم و راست میشد خیره شدم؛ احساس میکردم راه نفسم بسته شده است، دو سه قدم جلوتر رفتم و دستم را به داربست های جلوی یک مغازه تکیه دادم ؛ همانطور که به راننده ی موتور که روی پله ی یک مغازه نشسته بود و مردم و راننده ی نیسان آب به دست اطرافش ایستاده بودند خیره شده بودم مدام به این فکر میکردم که اگر فقط چند ثانیه دیرتر عبور کرده بودم ممکن بود من به جای موتور باشم، در ادامه ی مسیرم به اشتباه ها،خطاها،لغزش ها،نماز و روزه های قضا،آرزوها،امیدها و ... فکر میکردم و فهمیدم ... من برای مردن آماده نیستم!