يكشنبه ۱۴ آبان ۹۶
آخرین رکعت نمازش را هم نشسته خواند، چادر گلدار قرمزِ رنگ و رو رفته اش را دور کمر پیچید و با تمام خستگی باز از جا برخاست؛ برای صدمین بار کنار پنجره ایستاد، هوا رو به تاریکی می رفت و روشنایی خورشید جای خود را به نور بی رمق تیر چراغ برق می داد، جاده ی خاکی رو به رو اما هنوز خالی بود، با قدم هایی لرزان راه آشپزخانه را در پیش گرفت ناگهان دلشوره، اضطراب و ترس به دلش چنگ انداخت ، زیر لب امن یجیبی خواند بلکه قلب بی قرارش آرام گیرد اما اضطراب تمامی نداشت، دلش نوید حادثه ای بد میداد؛ به سختی آب دهانش را قورت داد و قدمهای رفته را بازگشت، قبل از نشستن باز نگاهی به جاده انداخت ، کنار سجاده نشست و برای آرامش قلب بی تابش یک دور تسبیح خاکی یادگار همسرش را صلوات فرستاد، هنوز دانه های آخر تسبیح را نینداخته بود که صدای "تق تق" درِ چوبی خانه بلند شد.
دستانش را به زانوها گذاشت و باز به زحمت از جا بلند شد، الهی شکری زیر لب گفت و به سمت در رفت، نرسیده به در به عکس روی دیوار لبخند زد، در را باز کرد، پسری قد بلند با موهای تراشیده و لباس خاکی پشت در ایستاده بود ، سرش را تا انتها به پایین انداخته بود گویی از چشمان مادر شرم میکرد!
-سلام ننه، چیزی شده؟ تو از دوستای مهدی هستی؟
پسرک سر بلند کرد، چشمان شرمنده و خونبارش گویای خبر بود، قوت از زانوهای مادر رخت بست، چادر سفیدش به زمین افتاد، چرخید، قطره ی اشک از چشمانش به روی گونه غلتید و نگاهش به قاب عکس پسر خیره ماند!
دیگر هرگز از آن جاده ی خاکی قدمهای استوار و مردانه ی پسر به خانه نرسید...
پ ن: فراموش نمی کنیم پشت خار سیم های مرز کشورمان چه جوانانی پرپر شدند، چه مادران و پدرانی بی پسر شدند تا خاک وطن چون سرو سربلند باقی بماند!