هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


جام روستا

اواسط اسفند بود که همگی جمع شدن و رفتن روستا برای بازی‌های لیگ(!)‌؛ هفته‌‌های قبل با تیم روستاهای اطراف و تیمِ دیگه‌ی روستا بازی کرده بودن،این هفته هم بازی درون روستایی(؟) داشتن.

اواسط نیمه‌ی دوم بودن که دیدن ۳_۰ عقبن و اگه همینجوری ادامه بدن یه چندتا گل دیگه هم می‌خورن؛ حریف اومد توپ رو از زیر پای ماشی در بیاره که خودشو انداخت رو زمین و شروع کرد به داد و بیداد کردن که"آی پام آی پام"، حاج علی ترسیده دوید سمتش که ماشی با ادا و اشاره بهش فهموند چیزیش نیست و همش فیلمه،حاج علی هم اون طرف معرکه رو گرفت و داد و بیداد که مصدوم شده و خطاست.

رضا که با بچه‌های دیگه داشته بازی رو نگاه می‌کرده،نقش BBC رو بازی می‌کنه و فوری میره خونه به مامانش(خاله) میگه ماشاا... حالش بد شده و وسط زمین افتاده،خاله هول می‌کنه و وسط حیاط حالش بد میشه، اون یکی خاله(مادرِ ماشاا...) هم تا خاله‌ رو ضعف کرده می‌بینه و رضا می‌گه ماشاا... حالش بد شده فکر می‌کنه توی بازی قلبش گرفته و اونم وسط حیاط غش می‌کنه، به زور خاله رو به‌ هوش میارن و میرن می‌بینن ماشی صحیح و سالم نشسته و هیچیش نیست!

عباس می‌‌گفت:

 بعد از بازی پسرِ حیدر برداشته اومده پیش من و میگه:" ببین عباس میگیم ماشاا... جوونه، بچه است،ولی انصافا حاج علی ۶۰ سالشه،سر و ریشش سفیده به جای اینکه بیاد بزرگتری کنه و به بچه‌ها بگه این کار رو نکنن، بگه تیمشون باخته، میاد اینجوری با بچه‌ها دست به یکی میکنه و فیلم بازی می‌کنه،تو بگو انصافا این درسته؟ ما از حاج علی توقع نداشتیم!" منم خنده‌ام گرفته بود و نمی‌دونستم چی بگم،فقط می‌گفتم بله درست می‌گی بچه‌ها اشتباه کردن،حق با شماست، عموم هم اشتباه کرده،کارشون درست نبوده! 

عصرِ اول فرودین همه تو خونه نشسته بودیم که گوشی عباس زنگ خورد و گفتن ۲۹ اسفند که فینال رقابت ها بوده(؟) حاج علی افتاده و یکی از دنده‌هاش شکسته! 

الان که بیشتر فکر می‌کنم به نظرم پسرِ حیدر به تلافی کولی بازی‌های بازی قبلشون حاج علی رو انداخته و دنده‌اش رو شکسته:))

در نصف پستت  داشتم فکر میکرد اسمش,چی بوده که مخففش,شده ماشی:))
:)) قبلا تو یه پست گفته بودم اسمش ماشالاست گاهی بهش میگیم ماشی:))
یعنی رفتی تماشای فوتبال ؟
مختلط؟ :)
نه من خودم نرفتم بچه ها تعریف میکردن:))
البته تو روستاست، یه گوشه رو تور کشیدن و دوتا دروازه گذاشتن شده زمین بازی،هر کی بخواد میتونه بره نگاه کنه، ورزشگاه که نیست زنها نتونن برن:))
ماشالله  حاج علی که با شصت سال سن هنوز توپ می‌زنه. :)
.
یاد داستان هتل اینترنشنال افتادم. یکبار گذاشته بودمش وبلاگ:
http://aghagol.blog.ir/post/1221
حدودا ۶۰ سالشه:) ولی آره بازی میکنه و انگار خوبم بازی میکنه:))
میرم میخونمش،ممنون:)
+ گوش کرده بودم قبلا، ممنون:)
فینالم که داشتن! :|||😂 ایول.😂
همه چی دارن:))
جام جهانی رو بیارن اونجا برگزار کنن.😂
تازه بچه‌ها دوتا از دوستاشون رو برده بودن برای بازی و عضویت تیم روستا، قبول نکردن گفتن باید حتما اهل خودِ روستا باشه:)) 
گفتم خوبه تیم ملی نیست:))
واااااای😂 ولی خوبه دیگه همه چی براساسِ قانون :)) کاش همه جایِ کشور همینجوری قانون رعایت میشد ، حالا تو هرزمینه ای. :))
اره، قانون بومی بودن:)) 
آی گفتی آی گفتی، تو روستای ما هم بیشتر قانون رعایت میشه تا تو کل کشور:))
خیلیم عالی. :))
:))
دمشون گرم، تب فوتباله :)
ما هم گاهی تب والیبال می‌گیریم:))
چقد هیجان انگیز
یکی از دلایلی که میخوام پسر باشم همینه که میتونم کلی بازیای اینجوری کنم
به نظرم هیجانش برای خاله خیلی بیشتر بود، بنده‌ی خدا غش کرد:))
فوتبال دوست داری؟
مردم چه کارایی بلدن :دی
آره والا:))
(:
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد کـه کنى روزى از این بند رهایش
:))
شده در اوج جوانی با همین ظاهر شاد
تا گلو پیر کسی باشی و قسمت نشود؟
((:
منم آن شکسته سازی که توام نمی نوازی
چه فغان کنم ز دستی که گسسته تار ما را
:)))
در ببندید و بگویید که من
جز از او از همه کس بگسستم
(((:
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
مدیونی اگه فکر کنی شعرهام ته کشیده :| :))
:))‌پیش میاد دیگه:))
تو فقط بخند کفایت میکنه جانم:)
چهارشنبه ۲۹ فروردين ۹۷ , ۱۹:۲۴ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
یه فیلم بازی کردن ماشی چه تلفاتی داشته:-)))
آره،فکر کنم بعدش حسابی باهاش دعوا کردن:))
خاله‌های منم که حساس:))
شاد باشید
خوش گذشته مثل اینکه
سلامت باشید:)
اره انگار بهشون خوش گذشته شکر خدا:)
یک بنده خدای محترمی بود در بچگیمان که صداش میکردن کلاغ عباس! هیچ نمی فهمیدم ماجرا چیه. بعدها مکشوفمان شد که اسمش کربلایی آقا عباس بوده که در گویش مینیمال! ، تبدیل شده بوده به کلاق عباس...
از لحاظ ماشی شما 😉
:)) کربلایی اقا عباس رو نمیدونم ولی کربلایی عباس میشه کل عباس،مشهدی کربلایی عباس هم میشه میش کل عباس:))
یادم باشه یه پست بذارم راجع به اسامی که تو زبون ما چه چیزهایی ازشون ساخته میشه:))
این ماشی رو تو یه پست گفته بودم:))
اینجا: http://god-like.blog.ir/1396/09/18/از-هر-دری-و-هر-وری#comments

بازی کردنشو دوس دارم نه دیدنش
حالا چه با توپ چه با لپ تاپ
آدم جالبی هستی، شاید اگه پسر بودی فوتبالیست می‌شدی:))
توهم اگه ۲دست فوتبال خیابونی بزنی عاشقش میشی

فوتبال خیابونی؟ فوتبال دستی منظورته یا تو خیابون بازی کردن؟:))
جالب بود. :))
ممنون:))
:)))
یه بازی کامپیوتریه
اها:))
من‌ کلا اهل بازی‌های کامپیوتری نیستم:))
چه باحال *__*
حاج علی تون حقش بوده، مردِ گُنده تمارض رو ترویج هم میده. :))
اداره ما تصمیم گرفته جام حذفی مالاریا بذاره بین مدارس!
منم دست و پا به توپم بد نیست :)
دیگه داشتن می‌باختن می‌خواستن حفظ ابرو کنن:))
خیلی هم خوب، ببینم چندتا میزنی ها:))
مام سیزده بدر وسطی بازی کردیم 
4تا بچه فسقلی اومدن گفتن ما باهم شما بزرگا باهم 
کلی خندیدیم که شما بچه اید 
هیچی دیگه توپ و زمینم مینداختیم بل میگرفتن:))
منم کولی بازی دراوردم و بازی و بهم زدم=))
خیلی اوضاع بدی بود
حالا شمام روه بندی نداشته تیمتون

بابا اینا یه جوری به بازی اهمیت میدادن که انگار لالیگاست،خواهرم‌ چندین هفته میخواست مهمونی پاگشای پسر خالمو بگیره نمیتونست چون آخر هفته مردها می‌رفتن روستا فوتبال و کسی برای مهمونی نمی‌موند:))
تو هم یه پا حاج‌علی هستی برای خودتا:))
من بزنم؟؟!! :))
مگه نمیگی دست و پا به توپت بد نیست؟ پس میتونی خوب گل بزنی:))
بلد بودنو که بلدم پنالتی میزنم ردخور نداره. :)
ولی خو جام حذفی مدارس پسرونه چه پستی بهم میدن؟؟
احسنت:))
اها،فکر کردم دخترونه است:)
پای آبرو در میون بود
برادر زادم یه بار بهم املا گفت کلی غلط نوشتم که بچه غلط بگیره یاد بگیره
هرجا نشست گفت عمه سواد نداره درسای من و بلد نیست 
حرف میزدم میگفت تو حرف نزن هیچی بلد نیسنی
گفتم ببازیم تا قیامت آبرو برامون نمیمونه
همین دیگه،ابرو خیلی مهمه:))
ای خدا، این بچه ها گاهی خوبی هم بهشون نمیاد:))
باید میگفتی کتابت اشتباه نوشته من درست میگم:D
پای آبرو در میون بود
برادر زادم یه بار بهم املا گفت کلی غلط نوشتم که بچه غلط بگیره یاد بگیره
هرجا نشست گفت عمه سواد نداره درسای من و بلد نیست 
حرف میزدم میگفت تو حرف نزن هیچی بلد نیسنی
گفتم ببازیم تا قیامت آبرو برامون نمیمونه
:)
چه قدر خوب و باحال و لبخند آور و شیرینِ جان کننده و حسِ خوب بخش و البته کمی آمیخته با خشونت ^_^
چقدر تعریف، ممنونم جانم خیلی لطف داری:**
خشونتش کجا بود؟:))
لطف از لطافتِ نویسندگی خودته ***:
ضرب و شتمِ احتمالیِ آخرش D:
ممنونم عزیزم:)
:))
ماشاالله :))
:)
چقدر شخصیت داشت!
10 خط و 10 تا اسم! :)
دیگه دیگه:))
چقدر دوست داشتم اهل این روستا باشم :/ 
فکر کنم هیجان فوتبال بازی کردن توی همچین فضایی دست کم از لیگ برتر کشور خیلی بیشتر باشه. 
محدودیت سنی هم که نداره اصن. ۶۰!! :)) 
روستای ما تعدادشون کمه و اکثرا بچه‌ها که بزرگ شدن رفتن‌ شهر،برای اینکه بتونن بازی کنن مجبورن یه سری شرایط سنی رو بردارن، اما برای عضویت تیم دائمی روستا قانون دارن که باید حتما اهل روستا باشی،انگار تیم ملیه:))
عامو واپیچه فوتبالی که همچین حاشیه هایی داشته باشه 
والا :)) 
عموت چطوره الان؟ 
والا:)) واپیچه رو خیلی خوب گفتی ها:D
عموی من نبود،عموی ماشالا و عباسه:) بهتره الحمدلله،خودش کم‌کم خوب میشه:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan