هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نارنج

بچه بودم که آوردنش، قدش کوتاه بود، نارنج گوشه‌ی حیاط را می‌گویم،قدش از من خیلی کوتاه‌تر بود؛ هر روز یا هر هفته با ذوق و شوقی کودکانه شیلنگ آب را باز می‌کردم تا جرعه جرعه آب را به خورد ریشه‌های تشنه‌اش بدهد!

کم‌کم قد کشید، خوب یادم هست روزی را که کنارش ایستادم و با دست‌های کوچکم قدش را اندازه گرفتم دقیقا شده بود هم قدِ من، از آن روز کار هر روزه‌ام چک کردن قد نارنج بود تا مبادا از من بلندتر شود اما شد، فاصله‌یمان که به یک وجب رسید آه حسرتم بلند شد اما امید داشتم مثل تفاوت قد من و احمد که سال‌هاست یک وجب مانده تفاوت قد من و نارنج هم همان یک وجب بماند اما باز هم اشتباه کردم، سال‌ها گذشت و نارنج بلند و بلند و بلندتر شد، ششمین سال عمرش که گذشت قدش تقریبا ۱/۵ برابر من بود، هفتمین سال را که رد کرد غرغرها شروع شد که چرا ثمر نمی‌دهد و حاصل هفت سال مراقبتش کجاست؟ کودش را عوض کردند و جواب نداد،بعدترها گفتند جایش خوب نیست و از پشت شاه‌توت‌ها نور به شاخ و برگ‌هایش نمی‌رسد، جایش را عوض کردند و آوردند گوشه‌ی دنج حیاط مسکنش دادند،راست می‌گفتند آب و هوا ساخت و نارنج یک‌ساله قد کشید، شد ۲/۵ برابر من،سال بعد ثمر هم داد سال بعدترش هم همینطور ولی سال سوم میوه‌هایش کم‌ آب‌تر و بی‌جان‌تر و برگ‌هایش زرد‌تر و خسته‌تر شد، فکر می‌کنم تازه آن سال معنای تنهایی را فهمید اینکه حتی گوشه‌ی دنج حیاط هم در تنهایی خسته‌کننده و ملال‌آور است؛ سال بعدش برگ چندانی نداشت اما نارنج بامعرفتم من‌باب خداحافظی چند میوه‌ی پلاسیده هم داد که نشان دهد تا لحظه‌ی آخر مقاومت کرد... اما نشد!

دیروز وقتی پدر صدایم کرد برای بریدن نارنج خشک‌شده‌ی گوشه‌ی حیاط گویی غم عالم به دلم نشست؛ نارنج قد بلند من خشک و عریان گوشه‌‌ای ایستاده بود؛ خودم بریدم،با ارّه‌ی تیز و بران خودم سیزده سال خاطراتم را بریدم، سیزده سال قد کشیدنش را، سیزده سال انتظار برای به ثمر نشستنش را با دستان خودم بریدم!

نارنج که افتاد قطره‌های اشک من هم بدرقه‌اش کرد، او هم به رسم سیزده سال رفاقت آخرین میوه‌ی خشک و پلاسیده‌اش را،آخرین تلاشش برای ایستادن را ارزانی‌ام کرد...

+ نارنج در سیزده‌سال زندگیش چندبار میوه داد اما من در این بیست سال... نمیدانم وقتی ارّه‌ی مرگ درخت حیاتم را قطع می‌کند چقدر ثمر داده‌ام؛ خیلی می‌ترسم از تمام عمر بی‌ثمر بودن و بی‌ثمر مردن.

پس شما عامل کم آبی الانید؟
فرشته خانمی که من می شناسم پر ثمره.
میتونم مقصر باشم،خصوصا موقع ظرف شستن:)
خیلی امیدوارم اینطور باشه:)
+  از دیدن کامنتتون خیلی خوشحال شدم:)
سلام وبلاگ بسیار زیبایی دارید. خوشحال میشم مجله اینترنتی حنانه رو در وبلاگ ما دنبال کنید. و در صورت رضایت تبادل لینک داشته باشیم.
سلام
تشکر ولی مایل به تبادل لینک نیستم:)
خوشحالم که خوشحالید :-)
ممنونم، سلامت باشید:)
خیلی سخته با دست خودت ببریش:((


درخت زندگیتون همیشه پابرجا و پر ثمر
خیلی سخت:(

خیلی متشکرم، پاینده و سلامت باشید:)
فکر کنم سخت ترین کار دنیا رو کردی :') من حتی نمیتونم قطع شدن درختای کنار خیابون رو هم تماشا کنم. یا حتی جای درختای قطع شده رو. لعنتی غم دنیا میاد میشینه روی قلب آدم. چه برسه به درخت حیاط که از بچگی با آدم بوده :'((((♡♡♡♡
ان‌شالله یه درخت جدید جاش بکارید و زودی قد بکشه و ثمره بده :)♡♡
خیلی سخت بود واقعا، اره منم گاهی حس تلخی پیدا میکنم‌ موقع قطع کردن درختهای خیابون:(
ان‌شاا...، درخت زندگیت سبز و پرثمر باشه ان‌شاءالله:)
... :(
هیچی نمی‌تونم بگم
:(
هعی...
آنگاه که تیشه به ریشه‌اش زدند!
کاغذِ زیرِ دستم در خود پیچید
و بی‌صدا فریاد زد:
زنده باد درخت!
تو درختِ خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبَت

رو برگ هر درختی

فرشته‌ای نوشته:

هر کی درخت بکاره

خونه‌ش توی بهشته


+ صرفاً چون فرشته داشت توش :))

‌‎آدم به جرم خوردن گندم
‌‎با حوا ‌‎شد رانده از بهشت
‌‎اما چه غم ‌‎حوا خودش بهشت است

+ صرفا چون حوا داره:))
درخت پر شکوفه
با دو چهره
در برابر نسیم
ایستاده است
نخست: چهره‌ی پیغمبری که باغ را
به رستگاریِ ستاره میبرد
و چهره‌ی دگر
حضورِ کودکی ست
که شیر می‌خورد
برای پیدا کردنت
 به  خواب گل آبی رفتم
دانه های برف
 زمین را همچون شیر تازه سفید می کرد
و زمان داشت در درخت زرد الو متوقف می شد
رفته بودی
و زندگی بقدر کفایت یک ماهی کوچک در تنگ زنده بود

کهنسال می‌شویم

مثلِ درخت

درخت اما

این واژه‌ی

غبار گرفته‌ی دلگیر را

نمی‌داند

پیری برای او

شولای مرگ نیست

برگش نمی‌شود سپید

پشتش نمی‌خمد

درخت

یا سبز می‌میرد

یا

هرگز نمی‌میرد

بهار بهانه است 
می دانم ...
درخت گیلاس 
صدای قدمهای تو را شنیده 
که شکوفه شکوفه 
می رقصد ...

کلاغ

پر

گنجشک

پر

این روزگار درختی ست

که دل به پرنده بسته بود...

بی هیچ نام می آیی
اما تمام نام های جهان با توست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست!
+ بازم بخاطر حوا:)

نخواه درک کند

که حرفِ طاقت و عادت نیست

سخن سرِ جان است

درخت، ریشه‌ی خود را چگونه ترک کند؟!

از روزهای سبز نمی گویم
وقتی درخت یخزده بی برگ است

ریلیم و زیر پای قطاری پیر
که لحظه ی رسیدنمان مرگ است
تو سیبِ سرخِ کدامین درختِ پرتقالی که هر دانه‌ی انارت به سرخیِ گیلاس‌های درختِ موز است فرشته‌ی من؟! :)))
چرا عاقل کند کاری که باز آرد به کنعان غم‌ مخور؟:))
یاد این افتادم:))

از کاش

می‌خواند

کــو کــو

بر درختی که نیست...

درختِ خشکم و هم‌ صحبتِ پرستوها
تو هم که خستگی‌ات رفت می‌پری از من

تو آن درختِ گلی که اعتدالِ قامتِ تو

ببرد قیمتِ سروِ بلندبالا را

درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درخت‌ام
و جز این‌ام هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و تابوتت ...

در من حسِ درختی‌ ست

که دارکوبی

برای تنش نقشه می‌کشد...

آسمان که نشد، چرا درخت نباشم ...
وقتی تو در من
اینهمه پرنده ای؟
ذهنم پُر از لانه هایی است
که برای تو ساخته ام !

سیبی شده‌ام که از درخت می‌افتد

و تنها کشف‌اش

سرگردانیِ خویش است...

آمده ام برگ پاییزم
بگو از شاخه کدام درخت می افتی
می خواهم تو را در آغوش بگیرم ...
و حوا ذوق‌مرگ می‌شود *_*
و لطفا حوا سالم باشد:*
این متنها از دل برمیاد و نویسنده ش انتظار تشویق و نقد نداره. من فقط میتونم بگم افرین.. عالی نوشتید
اگه از نقد چشم پوشی کنم، جمله‌ی اولتون رو باید با آب طلا نوشت و یه گوشه وصل کرد که تو چشم باشه:)
متشکرم ، لطف دارید:)
داستان یک هلو هزارهلو رو خوندی؟ از صمدبهرنگی. داستان دو کودکی هستن که یک دونه هلو پیدا می‌کنن و بعد از اینکه هلو رو می‌خوردن اون رو می‌کارن. هلویی که کاشته میشه کم کم قد می‌کشه و بعد از چندسال میوه میده. ادامه‌ش رو نمیگم چون داستان رو لو میده. ولی سرنوشتش بی‌شباهت به درخت انجیری که گفتی نیست. 
نه نخوندم، الان میرم تو نت پیداش میکنم و میخونم:)
انجیر نبود ها نارنج بود:)
ممنون بابت معرفی:)
من از بچگی انجیر و نارنج رو اشتباه می‌گرفتم. درحالی که ربطی هم بهم ندارن :|
اشکال نداره انجیر فقط یه "ی" بیشتر داره و یه "ن" کمتر:)))
+ داستانش رو خوندم، ممنون:)
نوشته دلنشین و غم انگیزی بود...
لذت بردم از شما و حوا جان...
خودمم موقع نوشتنش گریه کردم.
خوشحالم که از این شعر بازی ما خوشتون اومده:)
اشکمون رو در آوردی ! :))))
الان اشکتون در اومد و اینجوری میخندین؟ اشک نریزید پس چی میشه؟:)))
من در همه حال میخندم...

جدی احساساتی شدیم :)
احسنت به این اخلاق نیکو:))

جدی خودم باهاش گریه کردم:)

همه میترسیم از عمر بی ثمر....

خیلی عالی بود...

کاش یه درخت جدید می‌کاشتید...یه نارنج جدید
ترس بدیه.
ممنون :)
بابا میخواست جاش رو سیمان بریزه و پر کنه ولی نذاشتم، میخوام دوباه درخت یا گل بکارم ان‌شاءالله:)
تو مثل نارنجت نیستی حتما راه رشدت رو بلدی حتما :)
حتما؟ گاهی بلدم و گاهی نه، فقط خدا کنه اخرش بی‌ثمر نباشم.
آره حتما :) یعنی باید بلد باشی!
تکلیفم برای زمانی که بلد نیستم چیه هلما؟!
میدونی فرشته انتخاب های درست، عمل کردن های به جا، قدردونستن خودمون و... همه اشون سختن و بهترین کسی که میتونه تو کشف این راه ها کمکمون کنه خودمونیم! من الان نمیدونم چند درصد راهم رو تو این زندگی درست پیش رفتم. تو سعی کن به نقطه ای برسی که از لحظه هات راضی باشی :)
راضی؟ راستش نمیدونم چقدر راضیم اما میدونم به ندرت از گذشته‌ام پشیمونی دارم چون یا عموما تنها راه همون بوده که انتخاب کردم یا اینکه عقلانی‌ترین راه رو از نظر خودم انتخاب کردم،واسه همینه که انقدر ترس از پشیمونی دارم، میترسم روزی راه درست رو انتخاب نکنم و بدونم‌ مثلا حرف فلان فرد که گفت این مسیر رو نرو پشیمون میشی درست از اب در بیاد، ترس پشیمونی خیلی بده پری،من سالها باهاش زندگی کردم، ترس اینده‌ی نیومده، پشیمونی و ...
تو به حرف های من اهمیت نده.
ولی من میگم: رضایت همیشه هم تو انتخاب عقلانی نیست. 
شده من میدونستم ریسک میکنم، چوبشم بعدها خوردم ولی اون انتخاب رو تجربه اش کردم با وجود اینکه بهم ضربه زد و حتی نتیجه تاثیر گذار مثبتی هم نداشت، پشیمون نیستم. :)
خودمم تجربه‌اش کردم،گاهی به بهای یه چند دقیقه یا چند روز حس خوب اشتباه کردم،بعدش هم‌ پشیمون نشدم شاید چون قیمت اون لحظات خوب رو میدونستم:)
ولی عموما سعی میکنم عقلانی باشم، احساس زیادی غالب بشه عادت میکنه کار دست ادم میده:)
هر روز آب می دادین ؟ :| نچ نچ نچ 
مملکتو خشک کردین رفت 

بابا همین یکی دو روز پیش بود ثمر دادین و دکتر بودنتون اثبات شد :)) چرا ناشکری می کنین 
گاهی هم هر هفته:)

دکتر قلابی! شما زود قانع شدید الحمدلله وگرنه من حرف خاصی نزدم:)
نارنج بعدی رو بکارید جاش فراموش میشه دیگه...نه؟

چقدر خاطرات زنده شد! منم با دستای خودم جوجه‌م رو خفه کردم.

اره فکر کنم،هر چند هر وقت یاد بچگی‌هام‌ بیافتم یاد اونم می‌افتم.

چه خشن! داداش منم بچه بود یه روز تمام‌ جوجه‌های سیاه مامان رو کشت گفت جوجه زشتا رو براتون کشتم:))

میخواستم غم نامه ای سوزناک درباره مرحوم نارنج بنویسم که چشمم به مشاعره های شما با حوا افتاد و بسی لذت بردم 
ولی از همه اینا بیشتر عاشق شخصیت داداشت شدم اگه بچگی هامون باهم بودیم یه شهرو خراب میکردیم دی 
خوشحالم که خوشتون اومده:)
این فقط یه خاطره‌ی‌ کوچیک بود، توانایی‌هاش بسیاره:))
درخت هفت ساله رو چطوری جاش رو عوض کردین؟؟؟

درخت مظهر ایستادگی و افتادگیه.. هر وقت ک دیگه هیچکدومشو دوست نداشت، خشک میشه!

+ ما وقتی ثمر میدیم که بودنمون واسه اطرافیانمون مفید باشه و مایه خوشحالی..
اگه مایه دلگرمی و خوشحالیِ حتی یه نفر هستین، پس ثمر دارین...


++ خیلی خوب مینویسین.. :)
حرفه ای تر دنبال کنید لطفا...
رشد نکرده بود خیلی، چون نور نمی‌گرفت:)
+ نمیدونم واقعا، امیدوارم که باشم:)
++ خیلی لطف دارید، ممنونم
ان‌شاا...:)
ای بابا...
من از بچگی با درخت ها بزرگ شدم. همه بچه ها عکساشون با اسباب بازی و وسایل تفریحی من با درخت و اینابود (:همین امسال با پدرم سر اینکه درخت ها رو کی ببره دعوامون شد! نصفش رو اون برید نصفش رو من... بودند نزدیک هشتاد تایی! خیلی بده آدم رو میسوزنه .



پس یه باغبون با تجربه‌اید برای خودتون :)
حس خیلی بدی داره،انگار آدم داره قسمتی از خاطرات و وجودش رو می‌بره !
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan