يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۷
بچه بودم که آوردنش، قدش کوتاه بود، نارنج گوشهی حیاط را میگویم،قدش از من خیلی کوتاهتر بود؛ هر روز یا هر هفته با ذوق و شوقی کودکانه شیلنگ آب را باز میکردم تا جرعه جرعه آب را به خورد ریشههای تشنهاش بدهد!
کمکم قد کشید، خوب یادم هست روزی را که کنارش ایستادم و با دستهای کوچکم قدش را اندازه گرفتم دقیقا شده بود هم قدِ من، از آن روز کار هر روزهام چک کردن قد نارنج بود تا مبادا از من بلندتر شود اما شد، فاصلهیمان که به یک وجب رسید آه حسرتم بلند شد اما امید داشتم مثل تفاوت قد من و احمد که سالهاست یک وجب مانده تفاوت قد من و نارنج هم همان یک وجب بماند اما باز هم اشتباه کردم، سالها گذشت و نارنج بلند و بلند و بلندتر شد، ششمین سال عمرش که گذشت قدش تقریبا ۱/۵ برابر من بود، هفتمین سال را که رد کرد غرغرها شروع شد که چرا ثمر نمیدهد و حاصل هفت سال مراقبتش کجاست؟ کودش را عوض کردند و جواب نداد،بعدترها گفتند جایش خوب نیست و از پشت شاهتوتها نور به شاخ و برگهایش نمیرسد، جایش را عوض کردند و آوردند گوشهی دنج حیاط مسکنش دادند،راست میگفتند آب و هوا ساخت و نارنج یکساله قد کشید، شد ۲/۵ برابر من،سال بعد ثمر هم داد سال بعدترش هم همینطور ولی سال سوم میوههایش کم آبتر و بیجانتر و برگهایش زردتر و خستهتر شد، فکر میکنم تازه آن سال معنای تنهایی را فهمید اینکه حتی گوشهی دنج حیاط هم در تنهایی خستهکننده و ملالآور است؛ سال بعدش برگ چندانی نداشت اما نارنج بامعرفتم منباب خداحافظی چند میوهی پلاسیده هم داد که نشان دهد تا لحظهی آخر مقاومت کرد... اما نشد!
دیروز وقتی پدر صدایم کرد برای بریدن نارنج خشکشدهی گوشهی حیاط گویی غم عالم به دلم نشست؛ نارنج قد بلند من خشک و عریان گوشهای ایستاده بود؛ خودم بریدم،با ارّهی تیز و بران خودم سیزده سال خاطراتم را بریدم، سیزده سال قد کشیدنش را، سیزده سال انتظار برای به ثمر نشستنش را با دستان خودم بریدم!
نارنج که افتاد قطرههای اشک من هم بدرقهاش کرد، او هم به رسم سیزده سال رفاقت آخرین میوهی خشک و پلاسیدهاش را،آخرین تلاشش برای ایستادن را ارزانیام کرد...
+ نارنج در سیزدهسال زندگیش چندبار میوه داد اما من در این بیست سال... نمیدانم وقتی ارّهی مرگ درخت حیاتم را قطع میکند چقدر ثمر دادهام؛ خیلی میترسم از تمام عمر بیثمر بودن و بیثمر مردن.