هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


تابستان خود را چگونه می‌گذراندید؟_سخن‌سرا

به نظرم بچه‌ها موجودات عجیب الخلقه‌ای هستند، موجوداتی که نه معنی گرما را درک می‌کنند و نه سرما!

بچه که بودیم تابستان‌های گرم تیر و مرداد و شهریور که از مدرسه فارغ می شدیم با بقیه‌ی هم سن و سال‌ها وسط کوچه بازی می‌کردیم، اکثریت بچه‌های هم سن و سال من پسر بودند، از این سر کوچه بگیر تا آن سرش شش تا هفت پسر ریز و درشت بودند که فاصله‌ی سنی‌شان با من بین ۱ تا ۳ سال بود پس به ناچار من هم به جای خاله‌بازی و عروسک‌بازی‌های‌هر روزه هم‌بازی پسرهایی بودم که هر روز ساعت ۹ صبح در کوچه حاضر بودند، گرگم به هوا و بالا بلندی و... بازی می‌کردیم و کوچه از صدای جیغ و دادهای‌مان سرسام می‌گرفت، فکر می‌کنم ما آخرین نسل بچه‌های قبل از تبلت و موبایلِ محله بودیم که روزهای تابستان‌نمان را در وسط کوچه می‌گذراندیم و تا وقتی صدای خانواده‌هایمان بلند نمی‌شد که "بسه دیگه بقیه‌اش بمونه برای فردا،بیاید داخل" دست از بازی و تکاپو بر نمی‌داشتیم!

عصر اما هم‌بازی من برادرم بود،احمد! غالب روزها نصف وقت عصرمان صرف فوتبال بازی کردن می‌شد،نه اینکه گمان کنید من عاشق و دلباخته‌ی فوتبال بودم،نه! احمد عصرها گزینه‌های دیگری هم برای هم‌بازی شدن داشت اما من تنها بودم و باید منت یک برادر منفعت طلبِ عاشقِ فوتبال را برای گذراندن عصرهای خسته کننده‌ی تابستان می‌کشیدم تا ساعتی را هم‌بازی من باشد، او هم از فرصت به دست آمده کمال استفاده را می‌کرد و همیشه شرط اولش این بود" یه بیست دقیقه تا نیم ساعتی فوتبال بازی می‌کنیم بعد یه بازی دیگه" و اینگونه بود که من مجبور به پذیرش استعمار و زور می‌شدم! فوتبال‌مان هم احوالات خاص خود را داشت، زمین‌ فوتبال‌مان حیاط بزرگ خانه‌یمان بود، یک دروازه که تیرک‌‌های آن دمپایی‌ اهالی خانه بود در سمت مغرب و کنار لبه‌های باغچه و آن یکی هم مشرق و کنار پله‌ها بود، بالای پله‌ها مکان مخصوص تماشاچیان بود که پدر،مادر،برادر و خواهر بودند و خیلی وقت‌ها ضربات سوباسایی و البته کاچ‌ایرانی ما را هم تحمل می‌کردند، یک من و یک او هم تمامِ بازیکنان دو تیم بودیم، یعنی یک‌تنه باید نقش دروازه‌بان، مهاجم، مدافع، هافبک راست، هافبک چپ و ... را بازی می‌کردیم.

در یکی از همین عصرهای فوتبالی‌ بدون هیچ بازی کردنی کار به ضربات پنالتی رسید(!) و من در دروازه ایستادم، دست‌های کوچک و کودکانه‌ام را به‌هم مالیدم تا گرم‌شان کرده و قدرت نداشته‌ی آن‌ها را برای گرفتن توپ بیشتر کنم،سپس خم شده و به حالت یک دروازه‌بان کار کشته ایستادم، بعد از چند ثانیه شوت اول زده شد و ... بله لایی خورده بودم! حالا نوبت احمد بود که در دروازه بایستد و من پشت توپ قرار بگیرم، کمی این‌پا و آن‌پا کرده و در آخر شوت را زدم، توپ به پای دروازه‌بان خورد و کمانه کرد و به درون دروازه هدایت شد! دوباره نوبت به احمد رسید، بازی‌ حساس‌تر شده و استرس به هر دوی ما فشار اورده بود، اینبار خم شدم و تیرک‌های دروازه را به خودم نزدیک‌تر کردم! احمد پشت توپ قرار گرفت و من دست‌‌هایم را باز کرده و روی تیرک‌های دروازه قرار دادم، شوت زده شد اما من اینار برعکس دفعه‌ی پیش که برای گرفتن توپ تلاش کردم فقط برای گل نشدن توپ با ذهن خلاق و نبوغ باور نکردنی‌ام راه چاره‌ای پیدا کردم! هم‌زمان با شوت شدن توپ من هم تیرک‌‌های دروازه را جمع کرده و آن‌ها را به خودم چسباندم و توپ با فاصله‌ی کمی از من به پله‌ها اصابت کرد و گل نشد! چند ثانیه بعد شلیک خنده‌ی تماشاچیان و صدای داد و بیدادهای احمد در اعتراض به حرکت هوشمندانه‌ی من در هم آمیخت؛ با وجود تمام دفاعیاتم برای وصول حقوق پایمال شده‌ام شوت قبول نشد و طبق نظر تماشاچیانی که در اینجا نقش داور را هم ایفا کردند قرار بر تکرار مجدد شوت شد ، دوباره من در دروازه ایستادم و احمد پشت توپ قرار گرفت، از همان فاصله‌ی دو،سه متری می‌توانستم غلیان خشم و برق شیطنت نشسته در نگاهش را تشخیص دهم، لب‌هایش را با سر زبان خیس، چشم‌هایش را ریز کرده و یک‌متر به عقب رفت، همه‌ی حالات خبر از یک انتقام ناجوانمردانه می‌داد؛ او به سمت توپ پلاستیکی صورتی رنگ هجوم اورد و من هم از ترس دست‌هایم را به صورتم گرفته و کج ایستادم، سوزش عمیقی در ران پایم پیچید و فریاد آخم بلند شد همزمان تماشاچیان از جایگاه مخصوص خود خارج شده و به سمت زمین دویدند؛ برادر بزرگترم با احمد بخاطر حرکت غیر ورزشی‌اش دعوا می‌کرد و مادر موهای مرا که مثل ابر بهاری گریه می‌کردم نوازش می‌کرد، چند دقیقه بعد من در اتاق به خون‌مردگی بزرگ ایجاد شده روی ران راستم و رد قهوه‌‌ای زخمی که تا یک هفته‌ی بعد روی پایم باقی ماند خیره شده و به ایده‌ی تیرک‌های تاشو فکر میکردم ...


+ این متن را برای سخن‌سرا نوشتم :)

جالب بود ...
ممنونم:)
پیامتون قبل از ادیت رو دیدم، اره واقعی بود، من اون موقع ۷،۸ سالم بود و برادرم ۹،۱۰ سال(ما دوسال اختلاف سنی داریم)،اون یه پسره و تا دلتون بخواد فوتبال بازی کرده بود و شوت زده بود و ... و من یه دختربچه بودم که در حالت عادی هم همیشه پام کبود بود و خودم یادم نمی‌اومد به کجا زدم دیگه چه برسه به اینکه یکی با خشم توپ هم شوت کرده باشه سمتم:)) تا یه هفته رد قهوه‌ای زخم به اندازه‌ی توپی که بهم خورده بود روی پام موند.
ای جانم
برادرت کاملا برعکس داداش من بوده پس☺️
قربانت:)
اره، شیطون و فضول بود، البته چهره‌اش اصلا نشون نمی‌داد:))
خب شما الان باید عضو تیم ملی فوتسال یا فوتبال بانوان باشید


نه اتفاقا چون علاقه نداشتم و مجبوری بود هیچ وقت درست یاد نگرفتم و نخواستم یاد بگیرم ،تنها حاصلش این بود که تا ۱۵،۱۶ سالگی پیگیر یه سری از بازی‌های فوتبال بودم و فوتبال نگاه می‌کردم:)
سه شنبه ۱۹ تیر ۹۷ , ۱۳:۴۵ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
تیرک تاشوD:

:دی
توصیف خیلی خوبی بود. درود...

مام همیشه دخترا رو میذاشتیم دروازه که وسط بازی اسیب نبینن. انصافا هم شوت محکم نمی‌زدیم. با اینحال زیاد علاقه‌ای به گرفتن توپ نداشتن و ترجیح می‌دادن گل بخورن :دی
ممنونم،لطف دارید:)

ما که تو دروازه بودیم و آسیب هم دیدیم:)) چه منصف هم بودید:)
چون ما همیشه تحت استعمار شما پسرها بودیم و خودمون علاقه‌ی خاصی به فوتبال نداشتیم، تلاشی هم برای گرفتن توپ نمی‌کردیم، مثل سربازی که به زور تو یه کشور دیگه می‌جنگه، فقط به فکر جونشه نه منافع اون کشور:))
دیگه خیلی کم میبینم بچه ها توی کوچه بازی کنن!
عجب دورانی بود!
خدایی هیچ غمی نبود!

اره خیلی کم شدن!
البته همون موقع هم به اندازه‌ی خودمون غم و مشغله داشتیم ولی خب این کجا و آن کجا:)
داستان مهیجی بود :)
یادم میاد توپ رو ۲ الی ۳ پوسته می کردیم و با عمو زاده ها حیاط را روی سر می گذاشتیم
بخاطر داد و بیداد ما و عنایت بستگان، توپ بوسیله چاقو دهن باز می کرد. در اینجا از نبوغ استفاده می کردیم و توپ مادر مرده را پر میکردیم از کاغذهای باطله و توپ تبدیل می شد به توپ بولینگ و به زور ۲ متر شوتش می کردیم، خوبیش به این بود سر و صدایی نداشت و همش رو زمین بود :)
:)
ما هم  توپ‌های خراب رو به عنوان پوسته‌ای برای توپ نو میذاشتیم تا محکم‌تر باشه و خراب نشه یا با جوراب توپ برای هفت‌سنگ درست میکردیم:)
با کاغذ باطله؟ چه جالب:))
نکته‌ای که می‌خوام بگم رو خودم خیلی وقت نیست که متوجهش شدم. پیشنهاد می‌کنم یک مرتبه برگردید، داستان رو بخونید و قیدهایی که به کار بردید رو از بین متن حذف کنید. می‌تونم بگم تا هشتاد درصد موارد به متن هیچ لطمه‌ای نمی‌خوره و باعث روانتر شدن متن میشه. کلمه‌هایی مثل عموماً، اغلب، اکثریت و ... . تعدادشون کم نیست توی متن.

حق با شماست،نکته‌ی خوبی بود، برگشتم و چک کردم، بعضی از کلمات رو که فکر کردم بودنشون بهتره گذاشتم و بقیه رو حذف کردم:) اگه هنوزم قید اضافی میبنید بگید ممنونم میشم:)
خوشبحالِ اون روزا
هر روزگار و دوره‌ای سختی‌های خودش رو داره
درود بر شما
شیرین و دلچسب بود
برخی دردها و برخی غمها شیرین هستند
شاید به یاد آوری آن درد ذائقه ذهنتان را شیرین کند
پیروز و شاد باشید
سلام
خوشحالم که خوشتون اومده:)
همینطوره، یاداوریشون لذت خاصی داره:)
متشکرم،سلامت باشید:)

+متاسفانه نظر خصوصیتون رو نمیشه جواب بدم،خیلی ممنونم از دقت و وقتی که گذاشتید:)
شاد و سلامت باشید.
اخ
فرشته 
منو بردی به 17/16 سال پیش
:|
پیر شدم ها
عزیزم:*
خودمم رفتم به ۱۲،۱۳ سال پیش ، فکر کنم خودمم دیگه پیر شدم:|
وقتی شماها حرف از پیر شدن میزنید، من احساس میکنم الان باید صد سال باشه که مرده باشم :( 
شماها اول راهید و امیدوارم بتونید از زندگی استفاده کنید.کاری که من نتونستم انجامش بدم.
ان شاءالله همه‌تون سلامت و سربلند باشید همیشه .

+ ببخشید،،، سلام و حالتون خوب ان شاءالله :)
تا این حد؟ سن یه عدده مهم دله:)
ممنونم، ان‌شاءالله بتونیم ولی شما هم ناامید نباشید، حداقل از اینجا به بعدش رو استفاده کنید تا بعدا راضی باشید:)
خیلی ممنونم شما هم همینطور:)

+سلام ،سلامت و شاد باشید همیشه:)
خدا نکشتت😂
خیلی درد داشت وجدانا:-)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan