هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


"نوشت افزار آوا"

به ابتدای خیابان که رسید مثل همیشه لبخند روی صورتش نشست، سنگفرش‌های پیاده‌رو را شمرد و مقابل ویترین مغازه ایستاد؛ چشم‌هایش به تابلوی مغازه دوخته و بعد برای چند ثانیه بسته شد!

《سوز سرمایی از پارگی کاپشنش وارد می‌شود و تنِ نحیفش را در آغوش می‌کشد؛ روی نیمکت چوبی پارک، کنار درخت نارونی تنومند، دخترکی با موهای خرگوشی و پالتویی لاجوردی نشسته ، با ذوق به بسته‌ی زیبایی در دستانش نگاه می‌کند؛ برق چشمان دخترک از کیلومترها دورتر هم پیداست! 

کنارش می‌ایستد، سلام می‌کند و جعبه‌ی فال را مقابلش می‌گیرد.

دخترک ولی حواسش جای دیگری‌ست!

چشم‌هایش حوالی بسته و لبخند دخترک می‌چرخد، تردیدی کودکانه در سرش می‌پیچد، دل دل می‌کند و بعد دستانش را به سمت بسته‌ی مدادرنگی‌ها دراز می‌کند! دستانش کوچکست اما زمخت؛ کوچکست اما کثیف !

دخترک سر می‌چرخاند و می‌خندد "خوشگله نه؟"

می‌خندد، از همان خنده‌های دوستانه‌ای که مهربانی چهره‌اش را نمایان می‌کند "آره...آره خیلی خوشگله"

با انگشتانش جعبه‌ی مدادرنگی و با چشمانش نگاه دخترک را لمس می‌کند... ناگهان صدایی دنیای کوتاه کودکانه‌‌اش را می‌خراشد؛ "ای وای دست نزن، میگم دست نزن خراب میشه... یاسمن! چرا مراقب وسایلت نیستی؟ اگه ازت گرفت چی؟ ها؟ "! ...》

سوز سرما در مویرگ‌هایش می‌پیچد ، اجزای‌ صورتش منقبض و پلک‌هایش با فشاری از هم باز می‌شود، دستی به پیشانی می‌کشد و دوباره با گوشه‌ی چشم به تابلو نگاه می‌کند 《نوشت‌افزار آوا》!

دستگیره‌ی در را پایین می‌کشد و در با صدا باز می‌شود، قدم به داخل می‌گذارد و لبخند همیشگی، که کوهی از درد را در پسش پنهان می‌کند، بر چروک نشسته بر پیشانی‌اش سایه می‌اندازد.

_ سلام!

_[فروشنده از پشت قفسه‌ها بیرون می‌آید] سلام، خیلی خوش آمدید!

_متشکرم، برای سفارش جدیدم اومدم، رسیده؟

_ بله همین دیروز رسید، اگه چند دقیقه منتظر باشید پیداشون می‌کنم.

می‌چرخد و به سمت قفسه‌‌ها می‌رود، پچ‌پچ آرام دو نفر سکوت ملال‌آور فروشگاه را می‌شکند:

_این همون پسره است که همیشه میاد،به نظرم کلکسیون جمع می‌کنه!

_کلکسیون چی؟

_ مدادرنگی ...

قشنگ بود
:)
عزیزم ❤
چقدر من این دستا و نگاههای سختی کشیده رو تو مرکز میبینم.
کاش حداقل مداد رنگی‌ها بتونن به بخشی از زندگیش رنگ بپاشن.
و چقدر حتی دیدنش هم برامون سخته :)
کاش می‌شد سیاه رو از جعبه‌ی رنگ‌ها حذف کرد...
حرف نداره 
تشکر :)
عالی بود :)
ممنون :)
امون از اون لبخندایی که پشتش یه عالمه بغض و درده……
امون واقعا...
عالی است بانوجان
ممنون عزیزم :)
باور کن تقصیر فاصله دنیاهای این بچه ها دخترک فال فروش و دخترک کاپشن لاجوردی و پسری که کلکسیون مداد رنگی برا خودش درست میکند هم دیگه نیستن.! ولی قبول دارم غم داره...
هیچ کس نمیگه بقیه‌ی ادم‌ها مقصر سختی زندگی کسای دیگه‌ان، متن فقط میگه که اگه یه نفر رو دیدیم که از ما ضعیف‌تره، ما هم یکی نزنیم توی گوشش،اون به اندازه‌ی کافی از روزگار خورده!
میفهی چی میگم ،مگه نه؟
فرشته قلمت بسی خوب است :)
ممنونم عزیزم، لطف داری :*
هوووم میفهمم.. متاسفانه درک آدمام اندازه هم نیست. 
دقیقا!
قلمت مانا باشه فرشته ی عزیز ^_^
متشکرم مستور نازنینم :**
مداد رنگی، از همون بچگی و شاید در این سن بزرگسالی، اون رو دوست داشتم
آره رنگی رنگی بودنش حس خوبی داره :)
عالیست 😊
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan