شنبه ۲۹ دی ۹۷
۱_ پسره تازه مدرسهشون تعطیل شده و ایستاده بود کنار خیابون، به هر کسی، چه سواره و چه پیاده، رد میشد میگفت" دربست"!
اومدم پیاده از کنارش رد بشم که برگشت گفت "خاله دربست میری؟"! خواستم چیزی نگم و رد بشم دیدم دلم رضا نیست، دستم رو تکون دادم و گفتم دربستی که نمیرم ولی اگه بخوای دربستی چَک میزنم، ۱۰ تا ۱۵ تا ۲۰ تا، هر چی که بخوای... ساکت شد!
نکته: قبل از اینکه هی تو مغز بچههامون فرو کنیم که دکتر بشید، مهندس بشید، این بشید و اون بشید که آدم حسابتون کنن، بهشون یاد بدیم که "ادب مرد به ز دولت اوست" و از این صحبتها خلاصه :)
۲_ چند وقت پیش معلم ادبیات سالِ اول راهنماییم رو ، نشسته توی ماشینش جلوی درِ مدرسهی پسرونهی سر خیابون دیدم.
نمیدونم قبلا راجعبهش نوشتم یا نه ولی بهترین معلمی بوده که تو تمام دوران مدرسهام داشتم، یه معلم عالی و دوست داشتنی که همیشه ۱۰_۱۵ دقیقهی آخر کلاسش برامون یا شعر یا داستان میخوند و همین زمان کوتاه ما رو عاشق کلاس و شعر کرده بود!
اون روز وقتی دیدمش ابروهاش یه دفعه پرید بالا و با تعجب نگام کرد، من دست سارا توی دستم بود و چون مدرسهاش دیر شده بود نتونستم بایستم و باهاش حرف بزنم، اول متوجهی دلیل تعجبش نشدم بعد ولی متوجه شدم که بخاطر وجود سارا بوده؛ احتمالا فکر کرده دختر خودمه و داشته به سرعت ازدواج و بچهدار شدنم فکر میکرده :)))
پن: اون موقع دوتا پسر داشت، اسم بزرگه امیر بود، میگفت هرگاه از دستش عصبانی میشم با حرص بهش میگم "امروز امیرِ درِ میخانه تویی، تو... فریاد رَس نالهی مستانه تویی،تو... مرغِ دلِ ما که به کس رام نگردد... آرام تویی، عشق تویی، دانه تویی، تو!" ؛ هرگاه این شعر رو میشنوم یاد آقای "میم" و امیرش میافتم :)
یه جملهی معروف هم در مورد من داشت که همهی همکلاسیها و هم مدرسهای های اون موقعم هنوز یادشونه، نشون به اون نشون که بعد سه سال یکی از بچههای مدرسه منو دید و یه دفعه گفت "به قول آقای میم، خانم ع دختر دایی ... ، یادته؟" دوست دارم بدونم خودش هم هنوز یادشه؟ :)
۳_ هفتهی قبل دوستم دوتا ماهی بهم هدیه داد(عکسش رو بعدا میذارم احتمالا :) ) به عنوان کادوی تولد(پیشاپیش)، چهارشنبه باید آبش رو عوض میکردم، آب گذاشتم توی ظرف که بمونه و کلرش بره، اومدم دیدم مادرم آب رو ریخته، کلی حرص خوردم و گفتم بابا این برای تنگ ماهیمه، گفتن خب دوباره بذار گفتم باشه و دوباره آب گذاشتم، میخواستم دیشب عوضش کنم وقت نشد گفتم خب یه خرده بیشتر هم بمونه بهتره کلرش بیشتر در میره، امشب اومدم عوضش کنم دیدم خواهرم ظهر آب رو ریخته!
یعنی فقط گریه نکردم از دستشون ، به جاش انقدر داد و بیداد کردم که گلوم درد گرفته، الان هم یه ظرف آب گذاشتم روی میزم، گفتم بخدا هر کس بهش دست بزنه هر چی دیده از چشم خودش دیده! (الان فردا میام میبینم ایندفعه احمد یا سارا تشنهشون بوده برداشتن خوردنش، شانس ندارم که:/ )
۴_ سال ۹۷ بالا و پایین خیلی زیاد داشت، شیبهای تند و نفسگیر؛ حقیقتش هم تا اینجا سالِ خوبی نبوده برام، ولی سالِ پر بچهای بود ماشاءالله، اول پسر برادرم ، بعد دختر خواهرم(همون عشقی که یه کهره بدهکارمون کرده :دی ) ، الان هم بچهی برادر بزرگه(این هنوز جنسیتش معلوم نشده) ، خلاصه که الحمدلله الحمدلله خانواده در حال گسترشه، برای همین خبرهای خوب هم شاکریم؛ تنشون سلامت:)
۵_ بهش میگم:《داشتم تلاش میکردم صدام شبیه صدای دریا دادور بشه ولی نشد، لامصب همش شجریانه، همش شجریانه! [:دی] 》 خندید ، نیم ساعت بعد سرش توی لپتاپش بود یه دفعه خیلی جدی گفت:《 شنیدی شجریان استعفا داد؟》 منم عین خنگها گفتم "نه! جدی؟ کِی؟"
گفت 《همین نیم ساعت پیش، گفته عرصهی موسیقی این کشور یا جای منه یا فرشته》 :)))
۶_ این عکس و آهنگ رو خیلی دوست دارم ، ببینید و بشنوید :)