هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نوشته‌های نامنسجم یک ذهن آشفته

چشم‌هایم را باز می‌کنم ، صدای جیک جیک گنجشک‌ها از  شاخه‌ی انار کنار پنجره به گوش می‌رسد، پرده‌ی سفید پنجره با نوازش‌های باد به کناری رفته و نور سپید صبحگاهی اتاق را تسخیر کرده است، کش و قوسی به تنم داده و رو به پنجره می‌چرخم ، بوی بهارنارنج کنارِ در تا طبقه‌ی دوم خانه صعود کرده است، صدای موسیقی ملایم شاخه‌ها و جیک‌جیک گنجشک‌های دیوانه‌ی روی شاخه صبحم را روشن‌تر می‌کند ... 
همین ! همین چند خط بالا تنها تصویریست که مدت‌هاست در ذهنم رژه می‌رود، تصویری که هر روز از همین نقطه آغاز می‌شود و گاهی تا کمی بیشتر از چند خطی که نوشتم ، یعنی تا خوردن یک فنجان شیر قهوه، آماده شدن برای یک روز کاری ، حتی گاهی تا عصری که در تراس نشسته و پاهایم را از بین نرده‌ها به سمت جنگلِ پایین آویزان کرده‌ام هم ادامه پیدا می‌کند!

حالا مدت‌هاست که خودم را بهتر می‌شناسم، با شخصیت انزواطلب درونم کنار آمده‌ام و باور کرده‌ام که دخترک جمع دوستِ من فیلمی به کارگردانی خودم بوده است اما فرشته‌ی واقعی همان است که از اتاق‌های شلوغ خانه یا مراسمات شلوغ خانوادگی به اتاقی خلوت یا میز ساکت روبروی پنجره‌ی کتابخانه پناه می‌برد، همان که موقع تنهایی شاید کمی دلش برای جمع آدم‌های دور و برش تنگ شود حتی گاهی اشکی هم بریزد اما آرامش را میان تنهایی پیدا می‌کند، در شلوغی آدم‌ها دلش یک گوشه‌ی دنج برای خلوت کردن می‌خواهد و یک موسیقی بی‌کلام و بافتن رویاهای آینده!
بزرگ‌تر شده‌ام، حالا میدانم دخترک انزوا طلب درونم که سال‌ها با وجودش مبارزه کرده‌ بودم، فرشته‌ای که یک روز در راهروی دبستان شاید هم راهنمایی‌ام تنهایش گذاشته بودم خودِ من بودم؛ دختر جوانی که حالا فقط می‌خواهد از آدم‌ها فاصله بگیرد، سکوت و تنهایی را به هر چیزی ترجیح می‌دهد و خدا می‌داند که تحمل شلوغی و آشفتگی‌های اطرافش چه بلایی بر سر روحش می‌آورد. شاید برایتان عجیب باشد ولی دلش زندگی کردن در کارتون‌های کودکی‌اش را می‌خواهد، تک و تنها وسط یک جنگل ، بدون هیچ انسانی!

حتی حالا که بیشتر دقت می‌کنم می‌بینم هیچ‌وقت صحنه‌ی آخر هیچ‌ یک از رویاهایم هم دو نفره نبوده است، من همیشه تنهایی‌ را به رویاهایم راه داده‌ام و آرام‌ترین لحظه‌ها را تک و تنها متصور شده‌ام‌ ؛ تنهایی با من عجین شده است‌.

آشفتگی ذهنم به روحم فشار آورده و ناتوانش کرده است، می‌خواهم چشم‌هایم را ببندم، روی یک کاغذ تمام محتویات ذهنم را بنویسم، رویاهایم را با خودکار سیاه پررنگ‌تر کنم و وقتی که چشم باز میکنم همه چیز رنگ واقعیت گرفته باشد، همین!

پ‌ن: ذهنم آشفته است، تعادل ندارم، مدت‌هاست که ذهنم رو خالی نکرده بودم.
و ... دلم برای نوشتن تنگ شده بود.

چقدر منم این نوشتت...

پس کاش می‌شد با هم بریم :)

دیگه خوبه که خود حقیقی تون رو بالاخره قبول کردین ؟ مگه نه ؟

همیشه احساسم این بوده که  وقتی تنهایی با آدم عجین بشه؛ اتفاقات نادر و خوبی در راه (:

 

 

راستش نمیدونم! قبلا سعی میکردم که فکر کنم از جمع خوشم میاد ولی حالا که سعیم با شکست روبرو شده این توی جمع بودن بیشتر ازارم میده.

اره کم‌کم وقتی که باهاش کنار بیای و رفیقت بشه یاد میگیری که تو تنهایی حالت خوب باشه،اون وقت دیگه به کسی نیاز نداری و خب قوی‌تر میشی‌ :)

خوبه تونستی بنویسی :)

بازم بنویس، تصوراتت رو بست بده.!

اره، مدت‌ها بود نتونسته بودم چیزی بنویسم که دلم بخواد منتشرش کنم :)

بسط دادن تصورات یه ذهن آروم‌ میخواد، یه کم که ذهنم آروم بشه همین کار رو میکنم :)

سلام :) شل بگیر قلم رو

زنگ انشا که نیست که

همون روزانه نویسی کن به نظرم

فعلا که همین‌کار رو کردم :)
+
به شما میگن رفیق ناباب :))
همه میگن محکم بگیر و سعی کن بهتر بنویسی شما میگی شل بگیر! :)

نمیدونم ولی این که بنویسی :

چشم‌هایم را باز می‌کنم ، صدای جیک جیک گنجشک‌ها از  شاخه‌ی انار کنار پنجره به گوش می‌رسد، پرده‌ی سفید پنجره با نوازش‌های باد به کناری رفته و نور سپید صبحگاهی اتاق را تسخیر کرده است، کش و قوسی به تنم داده و رو به پنجره می‌چرخم ، بوی بهارنارنج کنارِ در تا طبقه‌ی دوم خانه صعود کرده است، صدای موسیقی ملایم شاخه‌ها و جیک‌جیک گنجشک‌های دیوانه‌ی روی شاخه صبحم را روشن‌تر می‌کند .

اِی گِرُفتُمِش؛ چیطوری کپی‌بردار؟:)) www.god-like.blog.ir

 

 شخص منباهاش ارتباط برقرار نمیکنه

یعنی الان شما نمی‌تونید این چیزی که نوشتم رو تو ذهنتون ترسیم کنید؟
این‌ متن رو یه ذهن آشفته نوشته شاید برای همین خوب در نیومده و باهاش ارتباط نگرفتید :)
چهارشنبه ۶ شهریور ۹۸ , ۱۴:۵۵ مردی بنام شقایق ...

سلام

 

اون تیکه اولش رو که خوندم یاد خدابیامرز آن شرلی با موهای قرمز افتادم :)))

 

 

همیشه اولش یه متن اینجوری بود که آنه تکرار غریبانه نمی دونم چی چیت چگونه گذشت...

 

و تا این جمله هنوز تموم نشده بود من میزدم یه کانال دیگه ^_^

 

 

سلام
:)))

آنه تکرار غریبانه‌ی روزهایت چگونه گذشت ...

واقعا؟! چرا اخه؟ من عاشق اون تیتراژ اول آنه بودم با اون تصاویر رویایی و قشنگش، حتی دانلود کردم و تو گوشیم داشتمش :)

من توی تنهایی بهتر میتونم فکر کنم و انگار بیشتر خودمم ... :)

اره فکر کنم منم همینم :)
پنجشنبه ۷ شهریور ۹۸ , ۰۰:۵۱ تبادل لینک رایگان و قوی

سلام و خسته نباشید. پرتال تبادل لینک ما روزانه بازدید زیادی داره شما میتونید به صورت اتوماتیک لینکتون ثبت کنید و یه بک لینک قوی بگیرید. برای داشتن وبلاگ یا سایتی قوی نیاز به تبادل لینک قوی است که محبوب گوگل بشید و سایتتون جون بگیره و در این صورت گوگل به شما توجه کرده و بازدیدتون روز به روز زیاد میشه.

بعضی موقع حرف های دلم رو بصورت مبهم مینویسم تا قضاوت نشم :)

تنهایی، هم خوب و هم بد، خوبیش به همون بدیشه :)

من بعضی درد و دل‌هام رو توی دفتر یا دفترچه‌ی گوشیم می‌نویسم ولی هیچ‌جا منتشرش نمی‌کنم، شاید بعدا پاکشون هم کنم :)

موافقم، یه سری بدی‌هایی هم داره که قابل چشم‌پوشی نیست.

وقتی که اول تصویر پست رو دیدم، فکر کردم که دوباره از نامه‌های پنجشنبه نوشتین. بعد وقتی که تاریخِ پست رو دیدم متوجه اشتباهم شدم :)) من عاشقِ اون نقاشی‌هام :)

 

من از وقتی که رفتم خوابگاه، بیشتر به تنهایی احساس نیاز پیدا کردم. اونجا جاهای خیلی کمی هست که آدم می‌تونه تنها باشه.

نامه‌های پنج‌شنبه رو این هفته میخواستم بذارم ولی نشد متاسفانه :) خودمم خیلی دوستشون دارم، بیش‌ از صدتا از عکسای دخترک توی گوشیم دارم که همشون قشنگ و دوست داشتنین برام :)

واقعا؟ نمیدونم چرا فکر‌ میکردم که تو خوابگاه می‌تونم اوقات بیشتری رو تنها باشم، شاید فکر می‌کردم چون غریبه‌ای راحت‌تر می‌تونی ازشون فاصله بگیری و تو پیله‌ی تنهاییت بری!

فرشته.چقد نگاهت به نگاهم نزدیک بود.مخصوصن اون تیکه ایی که :من هیچوقت دونفره نبوده ام.

دقیقا همه چیزایی که خودم بودم رو گفتی.دقیقا.چیزایی که هنووز ننوشتمشون با اینکه بارها تکرارشون گکردمو با خودم و توتنهایی خودم داد زدمشون.ولی هنوز یکم مونده تا نقطه باور.اولین بار که به این نتیجه رسیدم که جمع دوستِ منزوی ای هستم دو سال پیش بود.و من دو ساله که دارم جار میزنم با همه ام.

دقیقا خودم بود...

عجیبه امشب چقد به بچه های بیان نزدیک ترم.تو هر پستی که میخونم یه تیکه از خودمو میبینم.

البته نگفتم هیچ‌وقت دونفره نبوده‌ام، چون گاهی بودم، ولی هیچ‌وقت تو پایان هیچ تصویر و تجسمی دونفره نبودم، همیشه اول و اخرش خودم رو تنها تصور میکردم ،شاید چون پذیرفتم که تنهایی تا همیشه باهام هست :)

چه تعریف جالبی کردی "جمع دوستِ منزوی" ، این تعریف کاملتریه، اره منم جمع رو دوست دارم ولی فقط برای مدت کوتاهی بعدش تا مدت خیلی بیشتری تنهاییم رو ترجیح میدم :)
 انگار هممون یه سری ویژگی‌های مشترک داریم که هممون رو اینجا دور هم جمع کرده! خیلی از ما بلاگرها با هم احساسات مشترکی داریم :)

+ خوشحالم که به دلت نشسته و خودت رو توش دیدی:)
شنبه ۹ شهریور ۹۸ , ۱۰:۳۱ مردی بنام شقایق ...

آخه خیلی دختر ونه بود 

اون زمان به نظرم لوس و بی معنی بود!

 

وقتی میشد فوتبالیست ها و لاک پشت های ننیجا و رامکال و پسر کوهستان و این مدل کارتونارو دید چرا آن شرلی که صب تا شب فقط گریه میکرد و رو مخ بود؟ :)))))

 

+

طبیعیه دیگه تفاوت نگاه و علایق دخترا و پسرا تو اون سن دیگه ^_^

 

++

البته خدایی الانم که خودم دختر دارم ازین کارتون بدم میاد :)

بجاش اون یکی کارتونه که یه خونواده بودن چارتا دختر داشتن (مگی و اینا) اونو خوشم میومدم با وجود اینکه اونم جوش دخترونه بود ولی لوس نبود. دیدم چند شب پیش داشت شبکه پویا نشونش میداد

نشستیم با دخترا تا تهش رو دیدیم :))))

دارم سعی می‌کنم با دید پسرونه بهش نگاه کنم و خب کمی حق میدم بهتون :)

لاک‌پشت‌های نینجا؟ مگه اونم زمان شما بود؟! ولی من رامکال رو خیلی دوست داشتم، هنوزم دوست دارم البته :)

+ بله بله فوتبالیست‌ها رو خوب به یاد دارم و البته علاقه‌ی شدید برادرم بهش، و البته شوت‌های بعد از تماشای کارتون :)))

درست این رو یادم نیست ولی خانواده‌ی دکتر ارنست، زنان کوچک، هایدی، مهاجران و  این‌ها رو خیلی دوست داشتم ^_^

خوب با دخترهاتون کیف می‌کنیدها؟ معلومه کودک درونتون رو فعال میکنن :)
خدا حفظشون کنه :)

ربطی به آشفته بودن نداره

من بیشتر حسی می فهمم چیزا رو تا تصوری :)

باشه پس زین پس سعی میکنم هم حس توش باشه هم تصور :)
پنجشنبه ۱۴ شهریور ۹۸ , ۱۸:۵۵ تبادل لینک هوشمند

سلام خسته نباشید، اگه دوست داشته باشید خوشحال میشم با سایت ما تبادل لینک داشته باشید، سایت روبکا، دارای یه پرتال تبادل لینک حرفه ای هست که میتونید به راحتی لینک خودتون رو ثبت کنید.با این کار در مدت نسبتا کوتاهی بازدید سایت شما نیز افزایش پیدا خواهد کرد، موفق باشید. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan