سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱
روزهایم در هم پیچیده و سردرگم بودند، چیزی شبیه سرِ کلاف کاموا. اغلب برنامهی روزانهام خلاصه میشد در خواب! ۲_۳ نوبت شیفت برای سر زدن به دنیایی که واقعیت ندارد، چیزی که بارها و بارها و بارها از سر گذراندهام.
اینجور مواقع نیازی نیست که کسی حالات روحیام را بالا و پایین کند یا پی نشانهای باشد، همین یک علامت کافیست «من تا حد انفجار بدم، دارم وسط جهنم دست و پا میزنم».
در همین روزهای سیاه و غم گرفته صفحهام را باز کردم و پیامی برای دیوید نوشتم؛ آخرین پیامِ بیجوابش مربوط به حدود ۱ ماه پیش بود.
در آن زمان که دلم نمیخواست همصحبت کسی باشم، فقط نوشتن برای دوستی غریب که شهرها، کیلومترها و کشورها از تو دور باشد میتوانست مرهم کوچکی باشد، کسی که نمیداند تو دقیقا در کجای این زمینی و حتی زبانت را هم نمیفهمد.
پیام نوشتن به دیوید کمی سخت است، باید با کمک ترنسلیت جملات فارسیام را به انگلیسی برگردان کنم و بعد از فکر کردن بسیار جواب پیامهای طولانیاش را بنویسم، برای همین گاهی نوشتن یک پیام یک ماه طول میکشد و البته گاهی هم دریافت پاسخ.
از علت ناراحتیام چیز زیادی ننوشته بودم اما تمام سطرها پر از غم، سردرگمی و رنج بود، پر از توصیف حالات روحیام و مردابی که در این تابستان گرم باز هم گیرم انداخته بود.
پاسخ پیامم به فاصلهی حدود ۳ روز به دستم رسید، سرشار از احساس و همراه آغوشی گرم و دوستانه که از اقیانوس اطلس گذر میکرد.
پیامش را با عذرخواهی به دلیل مشغلهی شغلیاش که فرصت نوشتن یک پیام خیلی طولانی را به او نمیدهد، شروع کرده و بعد هم عکسی را به آن پیوست کرده بود.
نوشته بود که پس از خواندن پیامم تنها چیزی که به ذهنش رسیده تا عمق احساسات و دوستیاش را از پس این فاصله نشان دهد نوشتن یک نامهی دستنویس بود، که برای نوشتنش درنگ نکرده است.
کلماتش امیدوار کننده و زیبا بود که لطافت و ارزش دوستیها را ولو از فاصلهای دور، یادآوری میکرد. در انتهای نامه هم نقل قولی را پررنگتر نوشته بود: «هیچ خیری وجود ندارد که همیشه ماندگار باشد و هیچ بدی که هرگز تمام نشود.».
پیامش را بارها مرور کردم، تکتک کلمات بوی یک آشنایی دیرینه میداد، شبیه عطر یاس در حیاط مدرسه، یا صورتی پررنگ گلهای کاغذی که روی دیوارهای کوچه خودنمایی میکرد، حتی بوی بهارنارنج کوچک حیاط که اولِ هر بهار شکوفه میزند.
دستِ گرم دوستیاش در روزهای سرد و بیروح این تابستان نهال کوچکی بود از امید و صلح و دوستی که شاید نتواند سیاهی روزهای غمگینم را خاکستری کند اما دلم را با آیندهی جهان بند میزند.