پنجشنبه ۱۴ مهر ۰۱
احساس میکنم که هر ثانیه از غم خفه میشوم، شبیه ماهی کوچکی افتاده روی ساحل.
سرم درد میکند، نفسهایم بدون بغض بالا نمیآید، روزهاست که کابوس خوابهایم از بیداری بیشتر است. حالم خوب نیست، پر از خشمهای فرو خورده، بغضهای مانده و اشکهای نباریدهام همراه با مقدار زیادی تنفر، تنفری که هرگز تا این حد عمیق و رشد یافته نبود. این بهترین و کاملترین توصیف احوال این روزهایم است.
چند شب پیش، وقتی پشت تلفن داد میکشیدم، گفتم «بخدا ۱۲ روز که دارم میسوزم»؛ یک جایی هم نتوانستم، زدم زیر گریه و تلفن را قطع کردم. بچهها زیر چشمی نگاه میکردند، وقتی قلپ قلپ بغضهایم را با آب بالا میدادم فاطمه گفت «یه چیزی بپرسم؟ ناراحت نشیا ولی واقعا برای اوضاع مملکت انقدر ناراحتی و حرص میخوری؟» و من نمیدانستم که چطور باید غمهایم را کلمه کنم، اشکهایم را پاک کردم و گفتم «آره، واقعا دیگه چی مهمتر از وطنمون داریم که براش انقدر حرص و غم بخوریم؟».
بعد از ماجرای شریف پایم را در دانشگاه نگذاشتهام، بچهها میگویند «یه نفر که فایده نداره، فقط خودت ضرر میکنی»، میدانم، حرفهایشان را میفهمم ولی نمیدانم چطور وقتی آنطور به همقطارهایم حمله میکنند باید سرکلاس درس بنشینم، گوش کنم و به قلبم فشار نیاید. میدانم که هفتهی بعد مجبورم سرکلاسها باشم چون چوب خط غیبتهایم پر شده است ولی نمیدانم چطور؛ دیدن ساختمان دانشگاه حالم را بدتر و بغضهایم را تشدید میکند.
متنفرم، از نفر به نفرشان، از تکتک رنجها، غمها، اجبارها، قلدریها و ... که به جانمان تحمیل کردند. از تکتک آرزوهایی که زیر چکمههای قدرت و ظلمشان لگدمال کردند.
متنفرم، حتی از خودم، شاید بیشتر از خودم، برای تکتک روزها و سالهای نکبتی که باورشان داشتم.
متنفرم، با تمام قلبم، این روزها بیشتر از همیشه ...