هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


از این روزهایی که می‌گذرد (۳)

خسته‌ام، خیلی بیشتر از کلمه‌ی خسته.
هفته‌ای که گذشت دائما با سردردهای طولانی، درد چشم‌ها و خستگی همراه بود. سر و کله زدن با این درس‌ها و نرم‌افزارهای دیوانه، آدم را به جنون می‌رساند.
صبح‌ها می‌روم کلاس و گاهی عصرها، سرکلاس همه چیز آرام است، به جز زمانی که کسی گریزی هم به این روزهای مملکت می‌زند و داغ دلمان تازه می‌شود. 
سر خیلی از کلاس‌ها البته کلامی نیست اما ناگفته گویاست؛ مثلا کلاس‌هایی که نصفش به وصل کردن اینترنت و ف‌ی‌ل‌ت‌ر ش‌ک‌ن می‌گذرد بلکه کامپایلر‌ها و برنامه‌ها کار کنند، وقتی به اتاق برمی‌گردیم هم مجدد نیمی از زمان‌مان صرف قطع و وصل کردن می‌شود، سایت‌های داخلی قطع، خارجی‌ها وصل، داخلی‌ها قطع، خارجی‌ها وصل، داخلی‌ها قطع ... .
آخر شب سری به دنیای بیرون از چهاردیواری کوچک‌مان می‌زنیم، آرام نیست، دردها بسیار است، اغلب شب‌ها سیل غم‌هاست، یک جوری در رنج دست و پا می‌زنیم که گویی صبحی نیست، اما صبح می‌شود، هر روز صبح می‌شود، پس از هر شب، هر چند دراز، بالاخره صبح می‌شود... .
داشتم از سردردهایم می‌گفتم، برگشته‌اند. بچه‌ها می‌گویند از کم‌خوابیست، هست اما چاره‌ای نیست. ذهنم آرام نمی‌گیرد، بین خواب و بیداری نگران است، دائم حرف می‌زند، کینه و بغض می‌کند. بین خواب کابوس می‌بینم، ناچارا بیدار می‌شوم و می‌روم سراغ درس‌ها، دو روزی‌ست درگیر اندروید استودیو و MEmu‌ام، به هم وصل نمی‌شوند، از خشم سیستم را خاموش می‌کنم، دوباره یک‌ساعت بعد برمیگردم و پروسه را از نو تکرار می‌کنم، تا به حال گوگل را تا این حد فقیر ندیده بودم.
خسته‌ برمی‌گردم سمت گوشی، اینترنت قطع است، دل‌آشوبه می‌گیرم، هرگاه قطع می‌شود دل‌آشوبه می‌گیرم، اغلب پشت قطعی‌ها حکایتی است.
می‌روم سراغ درس‌های بعدی، بعدی و بعدی و بعدی. باز سری به گوشی میزنم، با بچه‌ها حرف می‌زنم، استوری و متن می‌خوانم، خبرهایی از دانشگاه‌های دیگر می‌بینم، شریف و هنر و علامه و ...، دلم به کتاب‌ و دفترهایم نمی‌رود، جمع می‌کنم و به خودم می‌گویم کاش جای دیگری بودم، کاش این روزها مفید بودم، کاش بودم، کاش بودم. حس می‌کنم آخرش این کاش‌ها خفه‌ام می‌کنند.
سرم را می‌گذارم روی زمین، خشک و سرد است. به خاک فکر می‌کنم، به مکان کوچکی که روزی سهم من است. خشم سراپایم را می‌گیرد، وقتی آخرش نهایتا ۲ در ۱ است به چه فکر می‌کنم؟! دنبال راه می‌گردم، پیدا نمی‌کنم، عجب باتلاقی‌است‌. 
سرم را با بازی گرم می‌کنم، چراغ‌ها خاموش می‌شود و بالاخره خوابم می‌برد.
صبح دوباره زندگی شروع می‌شود. زندگی ... صدای پای ۲۵ سالگی به گوشم می‌رسد، زندگی ... زندگی.... .

+ کامنت‌های جواب نداده زیاد است، خصوصی و عمومی، حمل بر بی‌ادبی نگذارید، بر بی‌اعتنایی هم، فقط خسته‌ام، ببخشید، کم‌کم می‌روم سراغشان. :)

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan